پارت ۱ ( جایی در دور دست ها )
یک صبح در اواخر تابستان بود و صدای سوت قطار حواس بچه ها را جمع کرد این اولین سال بعد از آن اتفاقات بود که به هاگوارتز برمی گشتند و هر شش نفر آنها درسکوی نه وسه چهارم ایستاده بودند و فکرشان پیش حرف هایی بود که دیشب سریوس به آنها زده بود : خوب حال شمارو درک میکنم اما در هر صورت باید مثل سابق به فکر درس ها و روحیتون باشید
وسعی کنید کار های عادی و
روز مرتون را انجام بدید .
ادموند با خود فکر کرد چطور ،چطور می توانند همه چیز را از ذهنشان پاک کنند و جوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است .
🖤🖤 این مطلب را به ۴ تا لایک و کامنت برسونید تا پارت ۲ بزارم
وسعی کنید کار های عادی و
روز مرتون را انجام بدید .
ادموند با خود فکر کرد چطور ،چطور می توانند همه چیز را از ذهنشان پاک کنند و جوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است .
🖤🖤 این مطلب را به ۴ تا لایک و کامنت برسونید تا پارت ۲ بزارم
۱.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.