عشق و غرور p48
_آقا تورو خدا رحم کنید بهش
خانزاده به التماس های ملیحه خانم توجهی نکرد و به وحشیانه زدن من ادامه داد
حس میکردم بدنم داره تيکه تيکه میشه
یهو ضربه زدنش قطع شد ...و صدای بغض داری شنیدم:
_مامان ؟؟..داری..کتک میخوری؟!
کاش هیچ وقت نمیدید ک پدرش داره مادرش رو کتک میزنه...حالا چجوری این صحنه رو از ذهنش پاک کنم
با همون چشمای اشکی رفت جلو خانزاده و مشتی به پاش زد:
_برای چی مامان منو میزنی؟..خیلی آدم بدی هستی همش مامان منو اذیت میکنی
خانزاده رو زانوش نشست و محکم بغلش کرد
تقلا کرد جدا شه:
_ولم کن..بزار برم
دستاشو رو صورت آرشاویر گذاشت و گفت:
_تو پسر منی..از خون منی تو همه زندگی منی دیگه نمیزارم ازم جدا بشی
آرشاویر ازش جدا شد و اومد پیش من
با انگشتای کوچولوش اشکای رو صورتم رو پاک کرد
بیشتر بغض کردم
دستمو بالا آوردم که عضله هام درد گرفتن اما تحمل کردم و بغلش کردم
خواستم با کمک دیوار بلند شم ولی درد بدنم زیاد بود
ملیحه خانم سریع زیر بازوم رو گرفت
صدای خانزاده رو شنیدم:
_ملیحه خانم وسایلا رو جمع کنید..میخوام این پتیاره رو ببرم روستا..اونجا تازه به حسابش میرسم
خواستم بگم همین الان هم به حسابم رسیدی بس نیست؟..ولی توان یه دعوای دیگه رو نداشتم و سکوت کردم
چه خوب با مسکن و قرص خوابی ک خوردم زود خوابم برد و وقت نکردم به آینده ی تاریکم فکر کنم !
با بدن درد بيدار شدم
تمام عضلاتم گرفته بود و پوست تنم میسوخت
نگاهی به ساعت کردم ۷ و ۲۰ دیقه صبح بود
به سختی پاشدم و رفتم بیرون
خانزاده داشت صبحونه میخورد ..چه زود پاشده
حتی نگامم نکرد نمیدونم مخاطب حرفش کی بود ولی گفت:
_تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم .
به برف هایی ک رو زمین میریخت خیره شدم و سرمو به پنجره تکیه دادم
خانزاده به التماس های ملیحه خانم توجهی نکرد و به وحشیانه زدن من ادامه داد
حس میکردم بدنم داره تيکه تيکه میشه
یهو ضربه زدنش قطع شد ...و صدای بغض داری شنیدم:
_مامان ؟؟..داری..کتک میخوری؟!
کاش هیچ وقت نمیدید ک پدرش داره مادرش رو کتک میزنه...حالا چجوری این صحنه رو از ذهنش پاک کنم
با همون چشمای اشکی رفت جلو خانزاده و مشتی به پاش زد:
_برای چی مامان منو میزنی؟..خیلی آدم بدی هستی همش مامان منو اذیت میکنی
خانزاده رو زانوش نشست و محکم بغلش کرد
تقلا کرد جدا شه:
_ولم کن..بزار برم
دستاشو رو صورت آرشاویر گذاشت و گفت:
_تو پسر منی..از خون منی تو همه زندگی منی دیگه نمیزارم ازم جدا بشی
آرشاویر ازش جدا شد و اومد پیش من
با انگشتای کوچولوش اشکای رو صورتم رو پاک کرد
بیشتر بغض کردم
دستمو بالا آوردم که عضله هام درد گرفتن اما تحمل کردم و بغلش کردم
خواستم با کمک دیوار بلند شم ولی درد بدنم زیاد بود
ملیحه خانم سریع زیر بازوم رو گرفت
صدای خانزاده رو شنیدم:
_ملیحه خانم وسایلا رو جمع کنید..میخوام این پتیاره رو ببرم روستا..اونجا تازه به حسابش میرسم
خواستم بگم همین الان هم به حسابم رسیدی بس نیست؟..ولی توان یه دعوای دیگه رو نداشتم و سکوت کردم
چه خوب با مسکن و قرص خوابی ک خوردم زود خوابم برد و وقت نکردم به آینده ی تاریکم فکر کنم !
با بدن درد بيدار شدم
تمام عضلاتم گرفته بود و پوست تنم میسوخت
نگاهی به ساعت کردم ۷ و ۲۰ دیقه صبح بود
به سختی پاشدم و رفتم بیرون
خانزاده داشت صبحونه میخورد ..چه زود پاشده
حتی نگامم نکرد نمیدونم مخاطب حرفش کی بود ولی گفت:
_تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم .
به برف هایی ک رو زمین میریخت خیره شدم و سرمو به پنجره تکیه دادم
۱۵.۴k
۲۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.