فیک سایه " پارت ۱۶ "
*هارا*
با شنیدن صدای جونگکوک یکی از چشمهام رو باز کردم .
جونگکوک : بیداری ؟
روی تخت نشستم و چشمهام رو مالیدم .
میتونستم به وضوح نگرانی رو توی چشمهاش ببینم .
دستی به موهای آشفتهش کشیدم و لبخند زدم هارا :چیشده جونگکوکا ؟
جونگکوک : باید بری .. وقتی جیمین رو دیدی بهش بگو از طرف جونگکوک اومدم . بگو که باید حواسش بهت باشه .. بگو که اگر یه تار مو از سرت کم بشه ..
دستم رو روی لبهاش گذاشتم و گفتم : هیسس جونگو . آروم باش و بهم بگو چی شده .
دستم رو سمت در کشید .
جونگکوک : بهت میگم . فعلا باید بریم .
همونطور که دستم رو به سمت آسانسور میکشید مشغول حرف زدن شد..
جونگکوک : به محض اینکه به اسپانیا رسیدی باهام تماس میگیری باشه ؟
هارا : چی ؟ اسپانیا ؟
وقتی وارد آسانسور شدیم .. پشت سرهم انگشتش رو روی دکمه ی طبقه همکف میکوبید ..
جونگکوک : اه لعنتی برو دیگه .
و چندبار دیگه هم دکمه رو زد ..
بعد از گرفتن دستهاش متوجه لرزش دستش شدم .. حتما اتفاق بدی افتاده که انقدر نگرانه .
آسانسور بالاخره راه افتاد و باعث شد جونگکوک کمی خوشحال بشه .
هارا : نمیخوای بهم بگی چیشده ؟
-فقط باید بری .. همین .. اصلا .. نباید برای یک دقیقه هم اینجا باشی .. وقتی به اسپانیا رسیدی ..
دستهام رو دو طرف صورتش گذاشتم و به چشمهاش زل زدم .
+آروم باش جونگکوک .. خواهش میکنم آروم باش . نمیدونم چرا انقدر مضطربی ؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مو به مو همه چیز رو برام توضیح بده .
-پدرم میخواد به جین و مادرت آسیب بزنه . به خاطر همین باید از کُره بری .. اما قول میدم که بیام اسپانیا و ببینمت .
قهقهه زدم و دستم رو روی لبهای قرمز رنگش کشیدم .
هارا : جونگو .. فکر کردی کُره بی صاحبه که چنین کاری بکنه ؟
جونگکوک : فراموش کردی اون کیه ؟ شهردار سئوله و هر غلطی که دلش بخواد میکنه .
این حرفش کاملا منطقی بود .
بالاخره آسانسور به طبقه هم کف رسید .
دستهای سرد جونگکوک رو توی دستهام گرفتم و لبهام رو به آرومی روی لبهاش که درحال لرزیدن بود گذاشتم .
گاز کوچیکی از لبش گرفتم و بعد سرم رو عقب کشیدم .
+اومم الان بهتری ؟
مثل همیشه یکی از بهترین لبخندهاش رو نشونم داد .
جونگکوک : آره الان بهترم .. بیا بریم .
از هتل خارج شد و به سمت وَن پارک شده توی باغ دویید و منم دنبالش میدوییدم .
+مادرم و جین .. اونا کجان ؟
-توی ماشینن .
در وَن رو باز کرد و با دیدن ماشین که هیچکس توش نبود ، با تعجب به سمتم برگشت .
+چیه ؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
جونگکوک : حتما هنوز توی هتلن . اما .. مطمئنم که الان باید اینجا بودن .. اما چرا ..
هارا : گوشیت و بده به من .
جونگکوک : چی ؟
هارا : گفتم موبایلت رو بده .
گوشیش رو از جیب شلوارش در اورد و توی دستام گذاشت .
شماره ی مامان رو گرفتم و وقتی دوتا بوق خورد رد تماس داد .
جونگکوک : چیشد ؟
هارا : رد تماس داد .. بزار به جین زنگ بزنم .
با عجله شماره ی جین رو وارد گوشی کردم و دقیقا مثل خط مادرم ، بعد از دوتا بوق خوردن رد تماس داد .
هارا : اینم .. رد تماس داد .. حتما دارن وسایلشون رو جمع میکنن .
نگاهی به چهره ی ناراحت جونگکوک انداختم و با لبخندی تلخ گفتم : درسته ؟ دارن وسایلشون رو جمع میکنن مگه نه جونگو ؟
جونگکوک ، سری بالا پایین کرد .
جونگکوک : بشین ..
هارا : چی ؟ قرار بود منتظرشون بمونیم .
داد زد : بشین تو ماشین .. نمیخوام یه کلمه دیگه بشنوم .
هارا : ولی ..
پرتابم کرد توی ماشین و در و بست .
در عرض چند ثانیه خودش هم وارد ماشین شد و با آخرین سرعت مشغول رانندگی کردن شد.
داد زدم : داری چه غلطی میکنی هااا؟ گفتی قراره منتظر جین و مامان باشیم .. داری کدوم گوری میری ؟
-هیسس هارا .. اونا رفتن .
+منظورت چیه ؟ یعنی چی رفتن ؟همین الان بزن کنار !
پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و با اخم گفت : اونا رفتن و من نمیدونم الان کجان ، اما وظیفمه که تو رو نجات بدم
---
تقریبا ده دقیقه بود که توی راه بودیم و انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود .
جونگکوک ماشین رو گوشه ای پارک کرد و از ماشین خارج شد .
در رو برام باز کرد و گفت : پیاده شو .
+نمیخوام ..
دستم رو کشید که پرتاب شدم توی بغلش و بعد از بغل کردنم با سرعت خودش رو به اولین ویلایی که دید رسوند .
دستم رو به سینش کوبیدم و با گریه گفتم : بگو حال اونا خوبه .. خواهش میکنم بگو حالشون خوبه
-بهت قول میدم که پیداشون کنم ..
دستش رو روی دکمه زنگ فشرد که چندثانیه بعد صدای نازکی رو شنیدم .
—کیه ؟
جونگکوک : منم جیمینا ..
جیمین : جونگکوک پسررر .. چه عجب .. بیا بالا .
با باز شدن در جونگکوک دستش رو روی گونه ام کشید و اشکهام رو پاک کرد .
-میتونی درک کنی که چقدر دوستت دارم و فکر از دست دادنت چقدر داره عذابم میده ؟
+من نمیخوام برم اسپانیا .. میخوام پیشت بمونم .
با شنیدن صدای جونگکوک یکی از چشمهام رو باز کردم .
جونگکوک : بیداری ؟
روی تخت نشستم و چشمهام رو مالیدم .
میتونستم به وضوح نگرانی رو توی چشمهاش ببینم .
دستی به موهای آشفتهش کشیدم و لبخند زدم هارا :چیشده جونگکوکا ؟
جونگکوک : باید بری .. وقتی جیمین رو دیدی بهش بگو از طرف جونگکوک اومدم . بگو که باید حواسش بهت باشه .. بگو که اگر یه تار مو از سرت کم بشه ..
دستم رو روی لبهاش گذاشتم و گفتم : هیسس جونگو . آروم باش و بهم بگو چی شده .
دستم رو سمت در کشید .
جونگکوک : بهت میگم . فعلا باید بریم .
همونطور که دستم رو به سمت آسانسور میکشید مشغول حرف زدن شد..
جونگکوک : به محض اینکه به اسپانیا رسیدی باهام تماس میگیری باشه ؟
هارا : چی ؟ اسپانیا ؟
وقتی وارد آسانسور شدیم .. پشت سرهم انگشتش رو روی دکمه ی طبقه همکف میکوبید ..
جونگکوک : اه لعنتی برو دیگه .
و چندبار دیگه هم دکمه رو زد ..
بعد از گرفتن دستهاش متوجه لرزش دستش شدم .. حتما اتفاق بدی افتاده که انقدر نگرانه .
آسانسور بالاخره راه افتاد و باعث شد جونگکوک کمی خوشحال بشه .
هارا : نمیخوای بهم بگی چیشده ؟
-فقط باید بری .. همین .. اصلا .. نباید برای یک دقیقه هم اینجا باشی .. وقتی به اسپانیا رسیدی ..
دستهام رو دو طرف صورتش گذاشتم و به چشمهاش زل زدم .
+آروم باش جونگکوک .. خواهش میکنم آروم باش . نمیدونم چرا انقدر مضطربی ؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مو به مو همه چیز رو برام توضیح بده .
-پدرم میخواد به جین و مادرت آسیب بزنه . به خاطر همین باید از کُره بری .. اما قول میدم که بیام اسپانیا و ببینمت .
قهقهه زدم و دستم رو روی لبهای قرمز رنگش کشیدم .
هارا : جونگو .. فکر کردی کُره بی صاحبه که چنین کاری بکنه ؟
جونگکوک : فراموش کردی اون کیه ؟ شهردار سئوله و هر غلطی که دلش بخواد میکنه .
این حرفش کاملا منطقی بود .
بالاخره آسانسور به طبقه هم کف رسید .
دستهای سرد جونگکوک رو توی دستهام گرفتم و لبهام رو به آرومی روی لبهاش که درحال لرزیدن بود گذاشتم .
گاز کوچیکی از لبش گرفتم و بعد سرم رو عقب کشیدم .
+اومم الان بهتری ؟
مثل همیشه یکی از بهترین لبخندهاش رو نشونم داد .
جونگکوک : آره الان بهترم .. بیا بریم .
از هتل خارج شد و به سمت وَن پارک شده توی باغ دویید و منم دنبالش میدوییدم .
+مادرم و جین .. اونا کجان ؟
-توی ماشینن .
در وَن رو باز کرد و با دیدن ماشین که هیچکس توش نبود ، با تعجب به سمتم برگشت .
+چیه ؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
جونگکوک : حتما هنوز توی هتلن . اما .. مطمئنم که الان باید اینجا بودن .. اما چرا ..
هارا : گوشیت و بده به من .
جونگکوک : چی ؟
هارا : گفتم موبایلت رو بده .
گوشیش رو از جیب شلوارش در اورد و توی دستام گذاشت .
شماره ی مامان رو گرفتم و وقتی دوتا بوق خورد رد تماس داد .
جونگکوک : چیشد ؟
هارا : رد تماس داد .. بزار به جین زنگ بزنم .
با عجله شماره ی جین رو وارد گوشی کردم و دقیقا مثل خط مادرم ، بعد از دوتا بوق خوردن رد تماس داد .
هارا : اینم .. رد تماس داد .. حتما دارن وسایلشون رو جمع میکنن .
نگاهی به چهره ی ناراحت جونگکوک انداختم و با لبخندی تلخ گفتم : درسته ؟ دارن وسایلشون رو جمع میکنن مگه نه جونگو ؟
جونگکوک ، سری بالا پایین کرد .
جونگکوک : بشین ..
هارا : چی ؟ قرار بود منتظرشون بمونیم .
داد زد : بشین تو ماشین .. نمیخوام یه کلمه دیگه بشنوم .
هارا : ولی ..
پرتابم کرد توی ماشین و در و بست .
در عرض چند ثانیه خودش هم وارد ماشین شد و با آخرین سرعت مشغول رانندگی کردن شد.
داد زدم : داری چه غلطی میکنی هااا؟ گفتی قراره منتظر جین و مامان باشیم .. داری کدوم گوری میری ؟
-هیسس هارا .. اونا رفتن .
+منظورت چیه ؟ یعنی چی رفتن ؟همین الان بزن کنار !
پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و با اخم گفت : اونا رفتن و من نمیدونم الان کجان ، اما وظیفمه که تو رو نجات بدم
---
تقریبا ده دقیقه بود که توی راه بودیم و انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود .
جونگکوک ماشین رو گوشه ای پارک کرد و از ماشین خارج شد .
در رو برام باز کرد و گفت : پیاده شو .
+نمیخوام ..
دستم رو کشید که پرتاب شدم توی بغلش و بعد از بغل کردنم با سرعت خودش رو به اولین ویلایی که دید رسوند .
دستم رو به سینش کوبیدم و با گریه گفتم : بگو حال اونا خوبه .. خواهش میکنم بگو حالشون خوبه
-بهت قول میدم که پیداشون کنم ..
دستش رو روی دکمه زنگ فشرد که چندثانیه بعد صدای نازکی رو شنیدم .
—کیه ؟
جونگکوک : منم جیمینا ..
جیمین : جونگکوک پسررر .. چه عجب .. بیا بالا .
با باز شدن در جونگکوک دستش رو روی گونه ام کشید و اشکهام رو پاک کرد .
-میتونی درک کنی که چقدر دوستت دارم و فکر از دست دادنت چقدر داره عذابم میده ؟
+من نمیخوام برم اسپانیا .. میخوام پیشت بمونم .
۸۹.۰k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹