{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۳۱
ات با حالت کیوتی سمت پدرش رفت
ات : بابایی
یونگی : جانم
ات : میشه برم ..
با وارد شدن منشی کانگ حرف اش قط شد
ها یون: اقایه مین میتونم بیام
یونگی : بله حتما بیاین
ات نگاهش رو مرموزانه به سمت منشی کانگ دوخت
ات : مگه نمیبینی دارم با بابام حرف میزنم
ها یون : ببخشید خانم ات
یونگی از این حرف ات عصبی شد
یونگی : چه طرزه حرف زدن با بزگترته
ات اخم کرد و با عصبانیت گفت
ات : پدر میخواهم برم پیشه دوستم
یونگی: نه
ات : نه میخواهم برم پس میرم
یونگی : باشه با هوسوک برو
ات : این خانم کانگ نمیرن بیرون
یونگی : نه
ها یون : من میرم بیرون تا شما راحت تر صحبت کنید
ات دست به س*ینه شد گفت
ات : ممنون میشم
یونگی : ات
ات : هوسوک خوب نیست پس خودم میرم بای بای
با پوزخندی از اتاق پدرش خارج شد پشت در ایستاد
ات : این دختره احمق فکرده کیه
بعد از غور زدن به سمت ماشین حرکت کرد
》》》》》》》》》
یونگی : ببخشید دخترم خیلی لجبازه
ها یون : نه اشکالی نداره آقای مین
یونگی : بشین
ها یون روبه رویه یونگی نشست و با اون چشم های اروم اش نگاهی به یونگی انداخت
ها یون : میخواهم بگم که دیگه نمیخواهم اینجا کار کنم
یونگی : چرا
ها یون : خانم ات ..
یونگی وسط حرف اش پرید
یونگی : کافیه خانم شما حق رفتن از این عمارت رو ندارین چون من میگم
ها یون : آما
یونگی : کافیه نمیخواهم نمیخواهم از اینجا بری
یونگی از رویه صندلی اش بلند شد و کنار ها یون رویه مبل نشست و تو چشم هایش زل زد احساس که یونگی داشن رو میشد خوند غمی که کشیده و عشقی که الان تو چشم هایش موج میزد گفت
یونگی : میشه نری
ها یون زیر لبی خندی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت و گفت
ها یون : حتما
》》》》》》》》》》》》》》》》
ات وقتی وارد رستوران شد با چشم هایش به دنبال جیمین گشت بلخره جیمین رو دید که مشغول گوشی اش بود خندی کرد و زود به سمت جیمین رفت
ات : سلام
جیمین وقتی صدایه دوست دختر اش رو شنید زود نگاهش رو به سمت اون دوخت و از رویه صندلی بلند شد و سمت ات رفت یه دست اش رو گذاشت رویه پ*هلویه ات و ل*پشو ب*وسی کرد
جیمین : دلم برات تنگ شده بود
ات : منم دلم برات تنگ شده بود
جیمین صندلی رو کشید و ات روش نشست ...
پارت ۳۱
ات با حالت کیوتی سمت پدرش رفت
ات : بابایی
یونگی : جانم
ات : میشه برم ..
با وارد شدن منشی کانگ حرف اش قط شد
ها یون: اقایه مین میتونم بیام
یونگی : بله حتما بیاین
ات نگاهش رو مرموزانه به سمت منشی کانگ دوخت
ات : مگه نمیبینی دارم با بابام حرف میزنم
ها یون : ببخشید خانم ات
یونگی از این حرف ات عصبی شد
یونگی : چه طرزه حرف زدن با بزگترته
ات اخم کرد و با عصبانیت گفت
ات : پدر میخواهم برم پیشه دوستم
یونگی: نه
ات : نه میخواهم برم پس میرم
یونگی : باشه با هوسوک برو
ات : این خانم کانگ نمیرن بیرون
یونگی : نه
ها یون : من میرم بیرون تا شما راحت تر صحبت کنید
ات دست به س*ینه شد گفت
ات : ممنون میشم
یونگی : ات
ات : هوسوک خوب نیست پس خودم میرم بای بای
با پوزخندی از اتاق پدرش خارج شد پشت در ایستاد
ات : این دختره احمق فکرده کیه
بعد از غور زدن به سمت ماشین حرکت کرد
》》》》》》》》》
یونگی : ببخشید دخترم خیلی لجبازه
ها یون : نه اشکالی نداره آقای مین
یونگی : بشین
ها یون روبه رویه یونگی نشست و با اون چشم های اروم اش نگاهی به یونگی انداخت
ها یون : میخواهم بگم که دیگه نمیخواهم اینجا کار کنم
یونگی : چرا
ها یون : خانم ات ..
یونگی وسط حرف اش پرید
یونگی : کافیه خانم شما حق رفتن از این عمارت رو ندارین چون من میگم
ها یون : آما
یونگی : کافیه نمیخواهم نمیخواهم از اینجا بری
یونگی از رویه صندلی اش بلند شد و کنار ها یون رویه مبل نشست و تو چشم هایش زل زد احساس که یونگی داشن رو میشد خوند غمی که کشیده و عشقی که الان تو چشم هایش موج میزد گفت
یونگی : میشه نری
ها یون زیر لبی خندی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت و گفت
ها یون : حتما
》》》》》》》》》》》》》》》》
ات وقتی وارد رستوران شد با چشم هایش به دنبال جیمین گشت بلخره جیمین رو دید که مشغول گوشی اش بود خندی کرد و زود به سمت جیمین رفت
ات : سلام
جیمین وقتی صدایه دوست دختر اش رو شنید زود نگاهش رو به سمت اون دوخت و از رویه صندلی بلند شد و سمت ات رفت یه دست اش رو گذاشت رویه پ*هلویه ات و ل*پشو ب*وسی کرد
جیمین : دلم برات تنگ شده بود
ات : منم دلم برات تنگ شده بود
جیمین صندلی رو کشید و ات روش نشست ...
۷.۱k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.