P33
P33
_ اوه من خیلی متاسفم.
آقای یون خندید و گفت: نه این ماجرا مال ۳۰ ساله پیشه...
مکثی کرد و اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد: بعد از اون رسیدیم به پاریس. رسما زندگیه جدیدم شروع شده بود. من مسئول نگهداری اسب ها بودم و مثل بچه هام بزرگشون میکردم. پسر بزرگم وقتی که تهیونگ به دنیا اومد ۱۳ سالش بود. تهیونگ از همون بچگیاش میومد پیش من و سون وو. تهیونگ سون وو رو مثل برادر بزرگترش دوست داشت و منو مثل پدرش دوست داشت. سون وو هر موقع که تهیونگ رو میدید یاد برادر کوچکش میفتاد. باهاش مثل برادرش رفتار میکرد. باهاش بازی میکرد و درس میخواندن. سون وو همیشه با من بد رفتار میکرد. منو مقصر مردن برادر کوچکش میدونست. منم همیشه سعی میکردم براش جبران کنم ولی خودمم میدونستم مرگ برادرش و مادرش سخترین دردیه که میتونه تجربه کنه. یه شب بلاخره از پیش فرار کرد و رفت. سال ها دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم تا اینکه آقای کیم وقتی برای دیدن یکی از دوستاش رفته بود مارسی اونو توی عمارت دوستش دید و به من گفت که به دیدنش برم. وقتی رفتم پیشش بابت رفتارش خیلی پشیمون بود. به وام افتاده بود و عذرخواهی میکرد. سون وو تو عمارت دوست آقای کیم نگهبان بود. ازدواج کرده بود و من یه نوه داشتم. نمیدونی چقدر وقتی فهمیدم نوه دارم خوشحال بودم. از اون به بعد هر ماه به هم نامه میدیم و با هم حرف میزنیم. توی نامه ی قبلیش بهم گفت سر نگهبان عمارت شده. یه خونه ی خوب داره و داره با همسر و بچه هاش زندگی میکنه. الان دیگه دوتا نوه دارم. پسرم دوستم داره. و زندگی خوبی دارم. دیگه چیزی از دنیا نمیخوام نمیخوام.
الیزا که داشت گریه میکرد گفت: خیلی براتون خوشحالم. بلاخره به چیزی که میخواستین رسیدین.
¥ مرسی دختر قشنگم.
_ شما نمیخواین برین پیش پسرتون؟
پیرمرد به فکر فرو رفت: نمیخوام براش زحمت درست کنم.
_ شما هرگز زحمت درست نمیکنید. پدر آدم عزیز آدمه. راستی گفتین کسی داخل عمارت نیست؟
¥ جلوی در عمارت نگهبان هست ولی نه داخل عمارت کسی نیست.
دختر برقی روی چشمانش نشست و مستقیم به سمت در دوید: ازتون ممنونم.
¥ راه مخفی بلدی؟
_ بله.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: پس به سلامت.
_ مرسی بابت امروز.
¥ نیازی به تشکر نیست.
بعد شروع به نوازش اسبش کرد.
دختر از طویله بیرون اومد و مستقیم به سمت پشت عمارت حرکت کرد......
_ اوه من خیلی متاسفم.
آقای یون خندید و گفت: نه این ماجرا مال ۳۰ ساله پیشه...
مکثی کرد و اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد: بعد از اون رسیدیم به پاریس. رسما زندگیه جدیدم شروع شده بود. من مسئول نگهداری اسب ها بودم و مثل بچه هام بزرگشون میکردم. پسر بزرگم وقتی که تهیونگ به دنیا اومد ۱۳ سالش بود. تهیونگ از همون بچگیاش میومد پیش من و سون وو. تهیونگ سون وو رو مثل برادر بزرگترش دوست داشت و منو مثل پدرش دوست داشت. سون وو هر موقع که تهیونگ رو میدید یاد برادر کوچکش میفتاد. باهاش مثل برادرش رفتار میکرد. باهاش بازی میکرد و درس میخواندن. سون وو همیشه با من بد رفتار میکرد. منو مقصر مردن برادر کوچکش میدونست. منم همیشه سعی میکردم براش جبران کنم ولی خودمم میدونستم مرگ برادرش و مادرش سخترین دردیه که میتونه تجربه کنه. یه شب بلاخره از پیش فرار کرد و رفت. سال ها دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم تا اینکه آقای کیم وقتی برای دیدن یکی از دوستاش رفته بود مارسی اونو توی عمارت دوستش دید و به من گفت که به دیدنش برم. وقتی رفتم پیشش بابت رفتارش خیلی پشیمون بود. به وام افتاده بود و عذرخواهی میکرد. سون وو تو عمارت دوست آقای کیم نگهبان بود. ازدواج کرده بود و من یه نوه داشتم. نمیدونی چقدر وقتی فهمیدم نوه دارم خوشحال بودم. از اون به بعد هر ماه به هم نامه میدیم و با هم حرف میزنیم. توی نامه ی قبلیش بهم گفت سر نگهبان عمارت شده. یه خونه ی خوب داره و داره با همسر و بچه هاش زندگی میکنه. الان دیگه دوتا نوه دارم. پسرم دوستم داره. و زندگی خوبی دارم. دیگه چیزی از دنیا نمیخوام نمیخوام.
الیزا که داشت گریه میکرد گفت: خیلی براتون خوشحالم. بلاخره به چیزی که میخواستین رسیدین.
¥ مرسی دختر قشنگم.
_ شما نمیخواین برین پیش پسرتون؟
پیرمرد به فکر فرو رفت: نمیخوام براش زحمت درست کنم.
_ شما هرگز زحمت درست نمیکنید. پدر آدم عزیز آدمه. راستی گفتین کسی داخل عمارت نیست؟
¥ جلوی در عمارت نگهبان هست ولی نه داخل عمارت کسی نیست.
دختر برقی روی چشمانش نشست و مستقیم به سمت در دوید: ازتون ممنونم.
¥ راه مخفی بلدی؟
_ بله.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: پس به سلامت.
_ مرسی بابت امروز.
¥ نیازی به تشکر نیست.
بعد شروع به نوازش اسبش کرد.
دختر از طویله بیرون اومد و مستقیم به سمت پشت عمارت حرکت کرد......
۶.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.