ₚₐᵣₜ29
ₚₐᵣₜ29
از توی جیبم نامه رو پیدا کردم و قسمت پشت نامه رو دوباره خوندم....
______اونشب به قتل رسید!
نامه رو روی زمین انداختم و با عصبانیت دستمو توی موهام فرو بردم....
_لعنت بهت....(با داد)
_همش دروغ بود؟؟....چطوری تونستین؟...همه ی این سالا تظاهر میکردین بچتونم و بین من و بچه ی واقعیتون فرق میزاشتین؟....یعنی شوهرخاله ی من برای نجات من توی آتیش گیر کرد؟...چرا هربار که چشمم به گردنبند میخورد مست بودم؟...
لگد محکمی به دفترچه زدم و پرت شد اون طرف...
با خودم حرف میزدم و دور زیرزمین قدم برمیداشتم...
+کمککک(عربده)
با صدای بورام نفهمیدم چطور بیخیال تموم ماجرا شدمو از پله ها بالا رفتم...از کمد بیرون اومدم و با چیزی که دیدم خشمم دوبرابر شد...
____فلش بک به چند دقیقه پیش
بورام(تقریبا یک ساعتم بیشتر بود که نیومده بود بالا...حوصلم سررفته بود...تصمیم گرفتم یکم توی راهرو بگردم تا بیاد....در اتاق رو که باز کردم یه مرد هیکلی جلوم سبز شد و با اسلحه سرمو نشونه گرفت...
(برو داخل)
+ش..شما دیگه...کی هستین؟
§ما از اشناهاتون هستیم مادمازل....
یه مرد قد بلند با کت و کلاه اومد سمتم و چونمو گرفت...
+ت...تو همون مرده توی دستشویی نیستی؟
§افرین...چه خوب تونستی به یاد بیاریم....از برادر احمق من بعیده همچین دختر باهوشی رو تور کنه...
دستش رو زدم کنار و رفتم عقب...
+اینجا چیکار داری؟
§میخوام ببینم تا چه حد عشق برادرم به دوست دختر جدیدش قویه...(پوزخند)
+باهامون کاری نداشته باش...
به یکی از افرادش علامت داد و اونم با سرعت اومد سمتم...تعدادشون زیاد بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم...
شونمو محکم گرفت....خیلی ترسیده بودم و تنها راهم صدا زدن جونگکوک بود...اون لحظه به این فکر نمیکردم که هدف اونا هم دقیقا پیدا کردن کوکه...
از توی جیبم نامه رو پیدا کردم و قسمت پشت نامه رو دوباره خوندم....
______اونشب به قتل رسید!
نامه رو روی زمین انداختم و با عصبانیت دستمو توی موهام فرو بردم....
_لعنت بهت....(با داد)
_همش دروغ بود؟؟....چطوری تونستین؟...همه ی این سالا تظاهر میکردین بچتونم و بین من و بچه ی واقعیتون فرق میزاشتین؟....یعنی شوهرخاله ی من برای نجات من توی آتیش گیر کرد؟...چرا هربار که چشمم به گردنبند میخورد مست بودم؟...
لگد محکمی به دفترچه زدم و پرت شد اون طرف...
با خودم حرف میزدم و دور زیرزمین قدم برمیداشتم...
+کمککک(عربده)
با صدای بورام نفهمیدم چطور بیخیال تموم ماجرا شدمو از پله ها بالا رفتم...از کمد بیرون اومدم و با چیزی که دیدم خشمم دوبرابر شد...
____فلش بک به چند دقیقه پیش
بورام(تقریبا یک ساعتم بیشتر بود که نیومده بود بالا...حوصلم سررفته بود...تصمیم گرفتم یکم توی راهرو بگردم تا بیاد....در اتاق رو که باز کردم یه مرد هیکلی جلوم سبز شد و با اسلحه سرمو نشونه گرفت...
(برو داخل)
+ش..شما دیگه...کی هستین؟
§ما از اشناهاتون هستیم مادمازل....
یه مرد قد بلند با کت و کلاه اومد سمتم و چونمو گرفت...
+ت...تو همون مرده توی دستشویی نیستی؟
§افرین...چه خوب تونستی به یاد بیاریم....از برادر احمق من بعیده همچین دختر باهوشی رو تور کنه...
دستش رو زدم کنار و رفتم عقب...
+اینجا چیکار داری؟
§میخوام ببینم تا چه حد عشق برادرم به دوست دختر جدیدش قویه...(پوزخند)
+باهامون کاری نداشته باش...
به یکی از افرادش علامت داد و اونم با سرعت اومد سمتم...تعدادشون زیاد بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم...
شونمو محکم گرفت....خیلی ترسیده بودم و تنها راهم صدا زدن جونگکوک بود...اون لحظه به این فکر نمیکردم که هدف اونا هم دقیقا پیدا کردن کوکه...
۶.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.