.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت1→
پاشو دیانا...بلندشو ببینم...چقد میخوابی دختر؟!پاشو!دیر شده!
این دیگه کیه کله صبحی؟؟؟...
انگار افکارمو بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره و درحالیکه ادای دخترای لوسو درمیاورد گفت:
نیکا هستم...از آشناییتون خوشبختم و شما؟؟!!(و بعدش صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینم تو منو نمیشناسی؟؟؟
جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...دیر شده!
دِهِه یه امروزو میخواستیم کلاسا رو بپیچونیم و نریما...این خانوم اومده مارو با خودش ببره...
چشامو باز کردمو روی تخت نشستم کلافه گفتم:
اه...نیکو...من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو
_یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟
_یعنی اینکه حسش نیس!بیخیال شو دیگه نیکا
_امروز با حسینی کلاس داریما
_خب داشته باشیم.
_خب داشته باشیم؟؟؟!!تو میفهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمونو ببره بزاره رو سینمون؟
پتو رو کشیدم رو سرم و با لحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری از دستش بر نمیاد.
و چشامو بستم
_دیانا!!!!!اذیت نکن دیگه پاشو
_بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد،الانم سرم درد میکنه!
_چه غلطی کردی که دیر خوابیدی؟
_همونطور که پتو رو سرم بودو سعی میکردم بخوابم،با شیطنت گفتم:داشتم با آقامون اس بازی میکردم نفهمیدم زمان چطوری گذشت!عشقه دیگه!
نیکا خندیدو به سمتم اومد،پتو رو از سرم کنار کشیدو گفت:پاشو ببینم خر خودتی...خدا پس کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!
چشامو باز کردمو با شیطنت گفتم:خیلیم دلش بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب میمونم!
نیکا با خنده گفت:تو از خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدمو گفتم عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
_اوهوه،اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!!
بعد از گفتن این حرف درحالی که داشت پتو رو جمع میکرد،گفت پاشو ببینم!مرده شور ریختتو ببرن
میدونی ساعت چنده؟؟۷:۴۵!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
دهن باز گردم که چیزی بگم که با چش غره عصبی نیکاروبرو شدم!واسه همینم،سریع از روی تخت بلند شدمو بعد از شستن دستو صورتم در عرض ۲دقیقه حاضرو آماده بودم!
یه مانتو قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرم کردم و چهارتا شیویدو ریختم بیرون...یه آرایش ملیح دخترونم کردم و رو به نیکا گفتم: بریم؟
نیکا سری تکون دادو گفت:بریم که دیر شد!
باهم از اتاق بیرون اومدیم،خونه ما جوری بود که برای بیرون رفتن از خونه باید از روبروی حال میگذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به حال دید داشت.
مامانو باباو رضا درحال صبحونه خوردن بودن،مامان تا منو نیکا رو از پشت اپن دید،بایه لبخند مهربون رو لبش روبه نیکا گفت:بلاخره تونستیم بیدارش کنی عزیزم؟بیاین یه چیزی بخورین بعد برین!
این دیگه کیه کله صبحی؟؟؟...
انگار افکارمو بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره و درحالیکه ادای دخترای لوسو درمیاورد گفت:
نیکا هستم...از آشناییتون خوشبختم و شما؟؟!!(و بعدش صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینم تو منو نمیشناسی؟؟؟
جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...دیر شده!
دِهِه یه امروزو میخواستیم کلاسا رو بپیچونیم و نریما...این خانوم اومده مارو با خودش ببره...
چشامو باز کردمو روی تخت نشستم کلافه گفتم:
اه...نیکو...من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو
_یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟
_یعنی اینکه حسش نیس!بیخیال شو دیگه نیکا
_امروز با حسینی کلاس داریما
_خب داشته باشیم.
_خب داشته باشیم؟؟؟!!تو میفهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمونو ببره بزاره رو سینمون؟
پتو رو کشیدم رو سرم و با لحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری از دستش بر نمیاد.
و چشامو بستم
_دیانا!!!!!اذیت نکن دیگه پاشو
_بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد،الانم سرم درد میکنه!
_چه غلطی کردی که دیر خوابیدی؟
_همونطور که پتو رو سرم بودو سعی میکردم بخوابم،با شیطنت گفتم:داشتم با آقامون اس بازی میکردم نفهمیدم زمان چطوری گذشت!عشقه دیگه!
نیکا خندیدو به سمتم اومد،پتو رو از سرم کنار کشیدو گفت:پاشو ببینم خر خودتی...خدا پس کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!
چشامو باز کردمو با شیطنت گفتم:خیلیم دلش بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب میمونم!
نیکا با خنده گفت:تو از خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدمو گفتم عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
_اوهوه،اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!!
بعد از گفتن این حرف درحالی که داشت پتو رو جمع میکرد،گفت پاشو ببینم!مرده شور ریختتو ببرن
میدونی ساعت چنده؟؟۷:۴۵!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
دهن باز گردم که چیزی بگم که با چش غره عصبی نیکاروبرو شدم!واسه همینم،سریع از روی تخت بلند شدمو بعد از شستن دستو صورتم در عرض ۲دقیقه حاضرو آماده بودم!
یه مانتو قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرم کردم و چهارتا شیویدو ریختم بیرون...یه آرایش ملیح دخترونم کردم و رو به نیکا گفتم: بریم؟
نیکا سری تکون دادو گفت:بریم که دیر شد!
باهم از اتاق بیرون اومدیم،خونه ما جوری بود که برای بیرون رفتن از خونه باید از روبروی حال میگذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به حال دید داشت.
مامانو باباو رضا درحال صبحونه خوردن بودن،مامان تا منو نیکا رو از پشت اپن دید،بایه لبخند مهربون رو لبش روبه نیکا گفت:بلاخره تونستیم بیدارش کنی عزیزم؟بیاین یه چیزی بخورین بعد برین!
۳۱.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.