تکپارتی طولانی
تکپارتیطولانی
『پِنهان شدهِ در خَندهی مَن بغضِ عَجیبی؛』
"ات"
تیغ رو روی رگم گذاشتم بی معطلی کشیدمش
صدای فریاد پدرم و عموها از پشت در میومد
جوری که مادرم اسمم و صدا میزد و میگفت آیت کارو نکنم
خودمو کشیدم گوشه اتاقم.
تنها چیزی که از میون پلکام دیدم شکسته شدن در بود
و هجوم همه به توی اتاق.
پدرم اسمم و با فریاد صدا میزد
چشمام بسته شد.
"نامجون"
جسم خونی ات رو تو بغلم گرفتم لباسم رنگ خون ات
رو گرفت.
رفتم سمت ماشین که شوگا نشست پشت فرمون
آروم با صورتش ضربه میزدم که چشمای سبز تیره اش رو باز کن. موهای مشکیش ریخته بود روی صورتش
نکنه دیگه نخنده و من خنده های قشنگش رو نبینم
اون چال گونه های ماهش رو نبینم.
اِملی(مادرات) هم نشست پیشم...
*³روزبعد*
"بیمارستان"
به ساعت مچی نگاهی انداختم ساعت ۱۰ شب بود.
همه جمع بودیم جلوی در اتاق تا ات بهوش بیاد
من به پسرا گفتم برم ولی نرفتن. نگاهی به اِملی
انداختم. لباس قرمز که تا روی زانوهاش بود و جنسش از پارچه نازک نخی بود. انقد با نخ های ته لباسش ور رفته بود که لباسش نخ کش شده بود.
رفتم و کنارش نشستم.
◇اگه چشماش رو دیگه باز نکنه چی نامی
+هیش اون مارو ترک نمیکنه
◇ولی سه روزه همه چی به یه صورته
علائمش تغییر نکرده
+میدونم ولی باید امید داشته باشیم
جیهوپ قهوه ایی رو گرفت سمتم دوتا برداشتم
برای همه گرفته بود. شوگا که هیچ وقت بیخیال خوابش نمیشد الان سه روزه نخوابیده
بقیه هم همینطور
+بچه ها پاشید برید خونه تون اتفاقی افتاد خودم میگم بهتون
شوگا: من که نمیرم پس پسرا هم نمیرن پس به این نتیجه میرسیم که کلا هیچ کدوممون نریم
جین: ستون منطق کره...مرز های منطق رو خودت یه تنه جابه جا کردی
کوک: هیونگ مرسی بجامون تصمیم گرفتی
ته: شوگا دادا مرسی هستی جور مارو به دوش میکشی
جیهوپ: من امیدم رو ناامید نمیکنم تا وقتی تو هستی هیونگ کسی نمیتونه نامی رو راضی کنه تو هستی مرسی
جیمین: عع بسه دیه هیونگ رو بستین به رگبار...
حالا هیونگ تو کی انقد فداکار شدی( بود بشه ام)
شوگا: بیخیال میشین یا نه....
دکتر اومد از اتاق ات بیرون.
همه مثل این طلبکارا یورش بردیم سمتش
دکتر: خوب باید بگم که...
『پِنهان شدهِ در خَندهی مَن بغضِ عَجیبی؛』
"ات"
تیغ رو روی رگم گذاشتم بی معطلی کشیدمش
صدای فریاد پدرم و عموها از پشت در میومد
جوری که مادرم اسمم و صدا میزد و میگفت آیت کارو نکنم
خودمو کشیدم گوشه اتاقم.
تنها چیزی که از میون پلکام دیدم شکسته شدن در بود
و هجوم همه به توی اتاق.
پدرم اسمم و با فریاد صدا میزد
چشمام بسته شد.
"نامجون"
جسم خونی ات رو تو بغلم گرفتم لباسم رنگ خون ات
رو گرفت.
رفتم سمت ماشین که شوگا نشست پشت فرمون
آروم با صورتش ضربه میزدم که چشمای سبز تیره اش رو باز کن. موهای مشکیش ریخته بود روی صورتش
نکنه دیگه نخنده و من خنده های قشنگش رو نبینم
اون چال گونه های ماهش رو نبینم.
اِملی(مادرات) هم نشست پیشم...
*³روزبعد*
"بیمارستان"
به ساعت مچی نگاهی انداختم ساعت ۱۰ شب بود.
همه جمع بودیم جلوی در اتاق تا ات بهوش بیاد
من به پسرا گفتم برم ولی نرفتن. نگاهی به اِملی
انداختم. لباس قرمز که تا روی زانوهاش بود و جنسش از پارچه نازک نخی بود. انقد با نخ های ته لباسش ور رفته بود که لباسش نخ کش شده بود.
رفتم و کنارش نشستم.
◇اگه چشماش رو دیگه باز نکنه چی نامی
+هیش اون مارو ترک نمیکنه
◇ولی سه روزه همه چی به یه صورته
علائمش تغییر نکرده
+میدونم ولی باید امید داشته باشیم
جیهوپ قهوه ایی رو گرفت سمتم دوتا برداشتم
برای همه گرفته بود. شوگا که هیچ وقت بیخیال خوابش نمیشد الان سه روزه نخوابیده
بقیه هم همینطور
+بچه ها پاشید برید خونه تون اتفاقی افتاد خودم میگم بهتون
شوگا: من که نمیرم پس پسرا هم نمیرن پس به این نتیجه میرسیم که کلا هیچ کدوممون نریم
جین: ستون منطق کره...مرز های منطق رو خودت یه تنه جابه جا کردی
کوک: هیونگ مرسی بجامون تصمیم گرفتی
ته: شوگا دادا مرسی هستی جور مارو به دوش میکشی
جیهوپ: من امیدم رو ناامید نمیکنم تا وقتی تو هستی هیونگ کسی نمیتونه نامی رو راضی کنه تو هستی مرسی
جیمین: عع بسه دیه هیونگ رو بستین به رگبار...
حالا هیونگ تو کی انقد فداکار شدی( بود بشه ام)
شوگا: بیخیال میشین یا نه....
دکتر اومد از اتاق ات بیرون.
همه مثل این طلبکارا یورش بردیم سمتش
دکتر: خوب باید بگم که...
۱۱.۹k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.