بازمانده
بازمانده
P¹
_______
کی میدونست پیشبینیها قراره به واقعیت تبدیل بشن،هيچکی!
همین موضوع بود بیدقتی،بیخیال بودن،نترسیدن،تو ظرف یهسال دنیا رو ویروس ناشناختهِ نابود کرد.
باورش سختست،اما الان حتی اگه باور نکنی با چشمت هرروز میبینیش.
خردسال و بزرگسال نمیشناسه،فقط چیزی که براش مهمه گوشت انسانه،اونا تشنگیشون رو با خون انسان و گرسنگیشون رو با گوشت انسان رفع میکنن.
ترسناکه!
نه ویروس بلکه تنهایی تو دنیا پرشده از موجودات عجیب غریب،اینکه مجبور باشی هرروزت رو به دنبال چیزی برای خوردن پوشیدن و سرپناه صرف کنی.
خستهکن بود که هرروز رو مث دیروز سپری کنی،با ترس،ناامیدی،و هزار فکر و خیال دیگه.
قبل از وارد شدن به فروشگاه که برایش ناشناخته بود،چوب بیسبال که تو این مدت تنها صلاحش بود،باهاش چند ضربهِ به در زد تا مطمئن بشه مزاحمی قرار نیست بهش مزاحمت کنه.
بند کولهش رو محکمتر تو دستش گرفت و وارد فروشگاه شد.
قبل از اومدنش فروشگاه غارت شده بود و مقداری کمی مواد غذایی براش باقی مونده بود.
به سمت هریکی از قفسههای که کنسروی ماهی توش بود رفت، و یکی از قوطی هارو برداشت نگاهی به تاریخش انداخت از اونجایی که یه سال از نابودی بشر میگذشت دوست نداشت با خوردن غذای فاسد خودش رو به کشتن بده،بعد از مطمئن شدن،همشون رو برداشت و توی کوله پشتش گذاشت تنها چیزی که از اول تا امروز براش باقی مونده بود.
به سمت قفسه بعدی و بعدی رفت و بعد از برداشتن چند باطری آب که اونجا بود کوله پوشتیش رو بست و دوباره تو دستش گرفت.
نزدیک در فروشگاه بود که با صدای شنیدن شليک که از نزدیکیهای اونجا میومد از رفتن به بیرون منصرف شد و پشت یکی از قفسهها پناه گرفت،کولهپشتیش رو کنار زمین گذاشت تا صلاحش رو تو دستش بگیره.
واسش عجیب بود،بعد از نابودی کلی دنیا فک کرده بود تنها خودشه که بازماندهست فکر کرد همه تبدیل شدن،ولی دیدن اونایی که وارد فروشگاه شدن تصوراتش رو بهم ریخت و مطمئنش کرد که تنها نیست، دو دختر و سه پسر که مجهز به اسلحه و لباسهای حداقل بهتر از دخترک بود.
ون مشکی که کنار در فروشگاه توقف کرد و چهارمین پسرهم از توش بیرون شد،حین اینکه قفسههارو نگاه میکردن باهم گرم صحبت شدن.
+_+
به بیرون نگاه کردم،زمان خوبی بود برای فرار، شاید میتونستم با برداشتن ماشینشون به خودم کمک کنم و زودتر از اینجا فرار کنم،با مطمئن شدن از اینکه ماشین رو خاموش نکردن و خودشون هم حواسشون نسیت کولهمو برداشتم و با قدم های بلند ولی بدون ایجاد صدا فروشگاه رو به مقصد ون ترک کردم به سمت صندلی راننده رفتم و سریع نشستم،کولهمو صندلی کناریم گذاشتم..
ولی با حس چیزی سردی کنار سرم از حرکت ایستادم
+:حرکت کنی مغزت رو سوراخ میکنم!
یوری:ازم چی میخوای؟
+:نابینایی!
یوری:نه
+:پس باید این سوال رو من از تو بپرسم تو اینجا تو ماشین ما چیکار میکنی،دنبال چی میگردی؟
یوری:راه فرار!
+:چرا از همون راهی که اومدی برنگشتی؟
یوری:چون جایی برای موندن نداشتم.
+:پس میخواستی با دزدی ماشین،خودت رو به یه مکان امن برسونی!
یوری:قصدم همین بود،ولی تو جلو راهم سبز شدی.
+:الان که مهمونمون شدی پس بزار ازت خوب پذیرایی کنیم.
چند دقیقه هرکدوممون تو حالتمون موندم که اسلحه رو برداشت و بعد از برداشتن کلید ماشین و خاموش کردنش از ماشین پیاده شد،به سمت در فروشگاه رفت،در ماشین و باز کردم و بند کولهپشتیمو گرفتم و از ماشین پیاده شدم،باید تا حواسش نیست فرار کنم.
بعد از مطمئن شدن از اینکه خیابان خالی بود از مردهای شروع کردم به دویدن،ولی چیزی نگذشت دردی بالاتر از مچ پام و حس مایع داغ که باعث خیس شدن قسمتی از پام شد باعث شد تا با صورت بخورم زمین یکی از اون دختر و پسرای که توی فروشگاه دیده بودمشون به سمتم اومدن و با دستور کسی که بهم شليک کرده بود بازوهام رو گرفتن و بلندم کردن
&:وایی زمان زیادی بود یکی مث خودم ندیده بودم.
دختری که بازوم رو گرفت بود با نگاه عجیب که نسبت به من داشت جملهاش رو به اتمام رسوند و به داخل ماشین هولم داد.
_:سریعتر وقتی زیادی نداریم واسه صدا شليک مرده ها پیداشون میشن.
همشون سوار شدن و اونی که منو تهدید به مرگ کرده بود راننده ون بود و بقیه هرکدوم گوشه و کنارهای من نشسته بود
یوری:میخوام برم.
+:کجا به این زودی،نکنه یادت نمیاد تو مزاحممون شدی؟
یوری:اگه شماهم جایی من بودین همين کار رو میکردین؟
+:شاید!
شوناش رو بالا انداخت و سرش رو به سمتم برگردوند
+:نمیشه که دست خالی رفت پیش رئیس،مطمئنم با دیدنت خوشحال میشه.
.
غلط املایی بود معذرت .
حمایت نمیکنی؟
#جمهوری_اسلامی
P¹
_______
کی میدونست پیشبینیها قراره به واقعیت تبدیل بشن،هيچکی!
همین موضوع بود بیدقتی،بیخیال بودن،نترسیدن،تو ظرف یهسال دنیا رو ویروس ناشناختهِ نابود کرد.
باورش سختست،اما الان حتی اگه باور نکنی با چشمت هرروز میبینیش.
خردسال و بزرگسال نمیشناسه،فقط چیزی که براش مهمه گوشت انسانه،اونا تشنگیشون رو با خون انسان و گرسنگیشون رو با گوشت انسان رفع میکنن.
ترسناکه!
نه ویروس بلکه تنهایی تو دنیا پرشده از موجودات عجیب غریب،اینکه مجبور باشی هرروزت رو به دنبال چیزی برای خوردن پوشیدن و سرپناه صرف کنی.
خستهکن بود که هرروز رو مث دیروز سپری کنی،با ترس،ناامیدی،و هزار فکر و خیال دیگه.
قبل از وارد شدن به فروشگاه که برایش ناشناخته بود،چوب بیسبال که تو این مدت تنها صلاحش بود،باهاش چند ضربهِ به در زد تا مطمئن بشه مزاحمی قرار نیست بهش مزاحمت کنه.
بند کولهش رو محکمتر تو دستش گرفت و وارد فروشگاه شد.
قبل از اومدنش فروشگاه غارت شده بود و مقداری کمی مواد غذایی براش باقی مونده بود.
به سمت هریکی از قفسههای که کنسروی ماهی توش بود رفت، و یکی از قوطی هارو برداشت نگاهی به تاریخش انداخت از اونجایی که یه سال از نابودی بشر میگذشت دوست نداشت با خوردن غذای فاسد خودش رو به کشتن بده،بعد از مطمئن شدن،همشون رو برداشت و توی کوله پشتش گذاشت تنها چیزی که از اول تا امروز براش باقی مونده بود.
به سمت قفسه بعدی و بعدی رفت و بعد از برداشتن چند باطری آب که اونجا بود کوله پوشتیش رو بست و دوباره تو دستش گرفت.
نزدیک در فروشگاه بود که با صدای شنیدن شليک که از نزدیکیهای اونجا میومد از رفتن به بیرون منصرف شد و پشت یکی از قفسهها پناه گرفت،کولهپشتیش رو کنار زمین گذاشت تا صلاحش رو تو دستش بگیره.
واسش عجیب بود،بعد از نابودی کلی دنیا فک کرده بود تنها خودشه که بازماندهست فکر کرد همه تبدیل شدن،ولی دیدن اونایی که وارد فروشگاه شدن تصوراتش رو بهم ریخت و مطمئنش کرد که تنها نیست، دو دختر و سه پسر که مجهز به اسلحه و لباسهای حداقل بهتر از دخترک بود.
ون مشکی که کنار در فروشگاه توقف کرد و چهارمین پسرهم از توش بیرون شد،حین اینکه قفسههارو نگاه میکردن باهم گرم صحبت شدن.
+_+
به بیرون نگاه کردم،زمان خوبی بود برای فرار، شاید میتونستم با برداشتن ماشینشون به خودم کمک کنم و زودتر از اینجا فرار کنم،با مطمئن شدن از اینکه ماشین رو خاموش نکردن و خودشون هم حواسشون نسیت کولهمو برداشتم و با قدم های بلند ولی بدون ایجاد صدا فروشگاه رو به مقصد ون ترک کردم به سمت صندلی راننده رفتم و سریع نشستم،کولهمو صندلی کناریم گذاشتم..
ولی با حس چیزی سردی کنار سرم از حرکت ایستادم
+:حرکت کنی مغزت رو سوراخ میکنم!
یوری:ازم چی میخوای؟
+:نابینایی!
یوری:نه
+:پس باید این سوال رو من از تو بپرسم تو اینجا تو ماشین ما چیکار میکنی،دنبال چی میگردی؟
یوری:راه فرار!
+:چرا از همون راهی که اومدی برنگشتی؟
یوری:چون جایی برای موندن نداشتم.
+:پس میخواستی با دزدی ماشین،خودت رو به یه مکان امن برسونی!
یوری:قصدم همین بود،ولی تو جلو راهم سبز شدی.
+:الان که مهمونمون شدی پس بزار ازت خوب پذیرایی کنیم.
چند دقیقه هرکدوممون تو حالتمون موندم که اسلحه رو برداشت و بعد از برداشتن کلید ماشین و خاموش کردنش از ماشین پیاده شد،به سمت در فروشگاه رفت،در ماشین و باز کردم و بند کولهپشتیمو گرفتم و از ماشین پیاده شدم،باید تا حواسش نیست فرار کنم.
بعد از مطمئن شدن از اینکه خیابان خالی بود از مردهای شروع کردم به دویدن،ولی چیزی نگذشت دردی بالاتر از مچ پام و حس مایع داغ که باعث خیس شدن قسمتی از پام شد باعث شد تا با صورت بخورم زمین یکی از اون دختر و پسرای که توی فروشگاه دیده بودمشون به سمتم اومدن و با دستور کسی که بهم شليک کرده بود بازوهام رو گرفتن و بلندم کردن
&:وایی زمان زیادی بود یکی مث خودم ندیده بودم.
دختری که بازوم رو گرفت بود با نگاه عجیب که نسبت به من داشت جملهاش رو به اتمام رسوند و به داخل ماشین هولم داد.
_:سریعتر وقتی زیادی نداریم واسه صدا شليک مرده ها پیداشون میشن.
همشون سوار شدن و اونی که منو تهدید به مرگ کرده بود راننده ون بود و بقیه هرکدوم گوشه و کنارهای من نشسته بود
یوری:میخوام برم.
+:کجا به این زودی،نکنه یادت نمیاد تو مزاحممون شدی؟
یوری:اگه شماهم جایی من بودین همين کار رو میکردین؟
+:شاید!
شوناش رو بالا انداخت و سرش رو به سمتم برگردوند
+:نمیشه که دست خالی رفت پیش رئیس،مطمئنم با دیدنت خوشحال میشه.
.
غلط املایی بود معذرت .
حمایت نمیکنی؟
#جمهوری_اسلامی
۹.۸k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.