رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part6
از اقای پارک اجازه گرفتم و رفتم بیرون از کلاس...از کنار اتاق خانم مین رد شدم...نشسته بود روی صندلیش...انگار خون خوشمزه ای داشت🤤
در زدم و رفتم تو..خانم مین تقریبا ۳۰ سالش بود
خانم مین:بله؟؟
کوک:عااا سر درد دارم
گفت روی تخت بیشنم ..صندلیش رو اورد جلو..دستم رو گذاشتم روی شونش ..صورتم و اوردم نزدیک گردنش و دندونام و فرو کردم توش و خونش و خوردم...اوممممممم نوع A🤤
داشتم خونش رو میمکیدم که زنگ خورد...بیهوش نشده بود...پس هیپنوتیزمش کردم که من اومدم توی اتاق سرم درد میکرده اونم یه قرص داده ..همین..
از اونجا اومدم بیرون که دایون رو دیدم ..سریع اومد پیشم
دایون:چطوری؟😊
هووف لعنتی
کوک:تو نباشی خوبم..!
دایون:ام..میگم میشه باهم بریم بیرون
کوک:نچ..!
دایون:چراااا؟؟
کوک:دلم نمیخواد با فضولا برم بیرون
دایون:خواهش میکنممم🥺💔
کوک:گورتو گم کن
دایون:عا
دیگه حوصله حرفاش رو نداشتم
از کنارش رد شدم و رفتم توی کلاس نشستمم که ات اومد توی کلاس
اهمیتی ندادم ...که اومد سمتم
#part6
از اقای پارک اجازه گرفتم و رفتم بیرون از کلاس...از کنار اتاق خانم مین رد شدم...نشسته بود روی صندلیش...انگار خون خوشمزه ای داشت🤤
در زدم و رفتم تو..خانم مین تقریبا ۳۰ سالش بود
خانم مین:بله؟؟
کوک:عااا سر درد دارم
گفت روی تخت بیشنم ..صندلیش رو اورد جلو..دستم رو گذاشتم روی شونش ..صورتم و اوردم نزدیک گردنش و دندونام و فرو کردم توش و خونش و خوردم...اوممممممم نوع A🤤
داشتم خونش رو میمکیدم که زنگ خورد...بیهوش نشده بود...پس هیپنوتیزمش کردم که من اومدم توی اتاق سرم درد میکرده اونم یه قرص داده ..همین..
از اونجا اومدم بیرون که دایون رو دیدم ..سریع اومد پیشم
دایون:چطوری؟😊
هووف لعنتی
کوک:تو نباشی خوبم..!
دایون:ام..میگم میشه باهم بریم بیرون
کوک:نچ..!
دایون:چراااا؟؟
کوک:دلم نمیخواد با فضولا برم بیرون
دایون:خواهش میکنممم🥺💔
کوک:گورتو گم کن
دایون:عا
دیگه حوصله حرفاش رو نداشتم
از کنارش رد شدم و رفتم توی کلاس نشستمم که ات اومد توی کلاس
اهمیتی ندادم ...که اومد سمتم
۵.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.