سناریو درخواستی
#سناریو_درخواستی
موضوع«وقتی زمستونه و تو هودی اونو پوشیدی و صبح بیدارشد دید داری با هودیش برف بازی میکنی»
بلوبری: باهمدیگه رفته بودین مسافرت و یه هتل کنار ساحل اجاره کرده بودین تا چند روز اونجا بمونین
رو تخت نشسته بودی و داشتی کتاب میخوندی که یهو جیهوپ با دوتا نسکافه اومد داخل اتاق
داشتی کتاب میخوندی و حواست به هیجا نبود
که گفت
𝐇𝗼𝐩𝐢:ا/تتت برف اومده
که یهو نگاش کردی
𝐚.𝐭:بله؟
که گوشیش زنگ خورد،که با خوندن اسم جین لبخندی روی لباش نشست
𝐇𝗼𝐩𝐢:جین زنگ زده..میرم جوابشو بدم
و از اتاق رفت بیرون
رفتی کنار پنجره که دیدی داره برف میاد و زمین سفید سفید شده
𝐚.𝐭:وایی گلبم اکلیلیی شددد
لباس مناسبی تنت نبود
لباسایی که آورده بودی هم مناسب این هوا نبود
پس بیخیال شدی،*فردا*
جیهوپ خواب بود تصمیم گرفتی بری برف بازی؛ولی باز یاد لباست افتادی ولی یهو یه فکری به سرت زد. رفتی سمت چمدون جیهوپ و یه هودی رو پوشیدی که قشنگ اندازت بود
𝐚.𝐭:یوهاهااا دیگه مال خودمههه
یواش یواش جوری که جیهوپ نفهمه رفتی تو حیاط هتل و با برف سرگرم شدی
*چند دقیقه بعد*
که یهو با صدای یکی برگشتی
𝐇𝗼𝐩𝐢:عامم ببخشید شما لباس منو برداشتید؟
نگاش کردی که با قهقهه زدن گفت
𝐇𝗼𝐩𝐢:بهت میاد..مال خودت
با خوشحالی پریدی بغلش و گفتی
𝐚.𝐭:مرسییی هوپیییی
-
بلوبری:داشتین به سمت خونه حرکت میکردین،هوا یکم دلگیر بود که یهو شروع به باریدن برف کرد؛جیمین با دیدن برف یاد تو افتاد. برگشت سمتت خواست بگه برف اومده که دید خوابی،پس حرفی نزد و به راه ادامه داد.
ولی رسیدین براید استایل بغلت کرد و بردتت بالا داخل اتاق،خودش هم بعداز عوض کردن لباس خودش و تو!کنارت خوابید
ساعت تقربیاً 3شب بود که از خواب بیدار شدی و سردت بود،از اونجایی که خوابآلود بودی بجای اینکه بری سمت کمد خودت رفتی سمت کمد جیمین و هودیشو برداشتی!
بعداز پوشیدن هودی رفتی سمت کشو
خوبه،این دفعه کشوی خودت بود
رفتی کنار پنجره که دیدی پنجره بازه!
𝐚.𝐭:جیمین شیی باز یادت رفت پنجره رو ببندی؟
و با خنده رفتی کنار پنجره تا ببندیش که نگاهت به گوله های برف افتاد
با تعجب خیره شدی بهش و گفتی
𝐚.𝐭:د.ا...د.اره برف میاد؟
با خوشحالی تمام رفتی تو کوچه ی کنار آپارتمانتون و با برفایی که زمینو سفید کرده بود بازی میکردی،که دیدی از بالای پنجره ای که رو به کوچه ای بود که توش بودی یکی داره صدات میکنه
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ا/تتت بیا داخل سرده..سرما میخوری
بدون هیچ معطلی به حرف جیمین گوش کردی و رفتی سمت اتاقتون
بعداز اومدنت به اتاق کلی بغلت کرد که بعد متوجه هودیش که تنت بود شد
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:یااا لباسمو پس بدهه
با حالت ناراحت گفتی
𝐚.𝐭:فقط امشب؟
که بو*ست کرد و گفت
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:تا هروقت دلت بخواد
موضوع«وقتی زمستونه و تو هودی اونو پوشیدی و صبح بیدارشد دید داری با هودیش برف بازی میکنی»
بلوبری: باهمدیگه رفته بودین مسافرت و یه هتل کنار ساحل اجاره کرده بودین تا چند روز اونجا بمونین
رو تخت نشسته بودی و داشتی کتاب میخوندی که یهو جیهوپ با دوتا نسکافه اومد داخل اتاق
داشتی کتاب میخوندی و حواست به هیجا نبود
که گفت
𝐇𝗼𝐩𝐢:ا/تتت برف اومده
که یهو نگاش کردی
𝐚.𝐭:بله؟
که گوشیش زنگ خورد،که با خوندن اسم جین لبخندی روی لباش نشست
𝐇𝗼𝐩𝐢:جین زنگ زده..میرم جوابشو بدم
و از اتاق رفت بیرون
رفتی کنار پنجره که دیدی داره برف میاد و زمین سفید سفید شده
𝐚.𝐭:وایی گلبم اکلیلیی شددد
لباس مناسبی تنت نبود
لباسایی که آورده بودی هم مناسب این هوا نبود
پس بیخیال شدی،*فردا*
جیهوپ خواب بود تصمیم گرفتی بری برف بازی؛ولی باز یاد لباست افتادی ولی یهو یه فکری به سرت زد. رفتی سمت چمدون جیهوپ و یه هودی رو پوشیدی که قشنگ اندازت بود
𝐚.𝐭:یوهاهااا دیگه مال خودمههه
یواش یواش جوری که جیهوپ نفهمه رفتی تو حیاط هتل و با برف سرگرم شدی
*چند دقیقه بعد*
که یهو با صدای یکی برگشتی
𝐇𝗼𝐩𝐢:عامم ببخشید شما لباس منو برداشتید؟
نگاش کردی که با قهقهه زدن گفت
𝐇𝗼𝐩𝐢:بهت میاد..مال خودت
با خوشحالی پریدی بغلش و گفتی
𝐚.𝐭:مرسییی هوپیییی
-
بلوبری:داشتین به سمت خونه حرکت میکردین،هوا یکم دلگیر بود که یهو شروع به باریدن برف کرد؛جیمین با دیدن برف یاد تو افتاد. برگشت سمتت خواست بگه برف اومده که دید خوابی،پس حرفی نزد و به راه ادامه داد.
ولی رسیدین براید استایل بغلت کرد و بردتت بالا داخل اتاق،خودش هم بعداز عوض کردن لباس خودش و تو!کنارت خوابید
ساعت تقربیاً 3شب بود که از خواب بیدار شدی و سردت بود،از اونجایی که خوابآلود بودی بجای اینکه بری سمت کمد خودت رفتی سمت کمد جیمین و هودیشو برداشتی!
بعداز پوشیدن هودی رفتی سمت کشو
خوبه،این دفعه کشوی خودت بود
رفتی کنار پنجره که دیدی پنجره بازه!
𝐚.𝐭:جیمین شیی باز یادت رفت پنجره رو ببندی؟
و با خنده رفتی کنار پنجره تا ببندیش که نگاهت به گوله های برف افتاد
با تعجب خیره شدی بهش و گفتی
𝐚.𝐭:د.ا...د.اره برف میاد؟
با خوشحالی تمام رفتی تو کوچه ی کنار آپارتمانتون و با برفایی که زمینو سفید کرده بود بازی میکردی،که دیدی از بالای پنجره ای که رو به کوچه ای بود که توش بودی یکی داره صدات میکنه
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ا/تتت بیا داخل سرده..سرما میخوری
بدون هیچ معطلی به حرف جیمین گوش کردی و رفتی سمت اتاقتون
بعداز اومدنت به اتاق کلی بغلت کرد که بعد متوجه هودیش که تنت بود شد
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:یااا لباسمو پس بدهه
با حالت ناراحت گفتی
𝐚.𝐭:فقط امشب؟
که بو*ست کرد و گفت
𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:تا هروقت دلت بخواد
۱۴.۹k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.