خاطرات من توی ارک ( پارت 10 ) : کیک
- داری چی کار میکنی ؟
شدو این سول رو ازم میپرسه .
نمیدونم چجوری جواب سوالشو بدم .
اخه اگه بفهمه ... امکانش هست که به بابابزرگم بگه ؟
نه من نمی تونم خطر کنم !
وای خدا ... داره چشماشو بزرگ میکنه !
واییییییییییییییی ! چرا این کارو باهام میکنی شدو !؟
هعی ! من تسلیم !
بهش میگم : { باشه ... به شرط اینکه قسم بخوری به کسی چیزی نگی ؛ حتی به پروفسور . باشه ؟ }
اول یه نگاه پر تعجب بهم انداخت ؛ بعد یه لبخند کوچولو زد و گفت : { باشه . قسم می خورم به کسی چیزی نگم . ماجرای امشب ، تا ابد پیش خودمون میمونه .}
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :{ باشه . پس باید بدونی که من ..... }
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شدو :
باورم نمیشه ! یعنی واقعا ماریا هر شب بخاطر این کار میاد اینجا !
دهنم از تعجب باز شد وقتی گفت :{ باشه . پس بايد بدونی که من هر شب برای خوردن کیکای شکلاتی محبوبم میام اینجا ! }
ماریا ! واقعا !؟
بعد دو دقیقه که از حالت بهت زدگی میام بیرون ، کاری میکنم که ارادی نبود :
میخندم !
اونقدر قهقهه میزنم که نفس برام نمی مونه !
اول که میخندم ماریا از عصبانیت سرخ میشه ، ولی بعد چند دقیقه خودشم میخنده !
اونقدر میخندیم که دلدرد میگیریم !
وقتی خنده هامون تموم شد ، ماریا میره سمت یخچالو درشو باز میکنه و یک جعبه بزرگ از تو یخچال در میاره و میزارتش رو میز .
بعد منو بلند میکنه و میزاره رو میز و خودشم میشینه کنارم
در جعبه رو باز میکنه و یه عالمه کیکای کوچولو و بند انگشتی نشونم میده .
بعد یکی رو بر میداره و میده دهنم .
مزه شیرین کیک دهنمو پر میکنه .
وای ! به ماریا حق میدم که این کیکارو دوست داشته باشه !
یکی دیگه برداشتم و...
__ __ __
فقط یه کیک دیگه مونده بود .
ماریا نصفش کردو دوتایی باهم خوردیمش
بعد از اون همه خوردن خوابم گرفته ...
چشممو میخارونم و یه خمیازه کوچولو میکشم
- میشه دیگه بریم بخوا...
خوابم میبره .
ادامه دارد ...
شدو این سول رو ازم میپرسه .
نمیدونم چجوری جواب سوالشو بدم .
اخه اگه بفهمه ... امکانش هست که به بابابزرگم بگه ؟
نه من نمی تونم خطر کنم !
وای خدا ... داره چشماشو بزرگ میکنه !
واییییییییییییییی ! چرا این کارو باهام میکنی شدو !؟
هعی ! من تسلیم !
بهش میگم : { باشه ... به شرط اینکه قسم بخوری به کسی چیزی نگی ؛ حتی به پروفسور . باشه ؟ }
اول یه نگاه پر تعجب بهم انداخت ؛ بعد یه لبخند کوچولو زد و گفت : { باشه . قسم می خورم به کسی چیزی نگم . ماجرای امشب ، تا ابد پیش خودمون میمونه .}
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :{ باشه . پس باید بدونی که من ..... }
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شدو :
باورم نمیشه ! یعنی واقعا ماریا هر شب بخاطر این کار میاد اینجا !
دهنم از تعجب باز شد وقتی گفت :{ باشه . پس بايد بدونی که من هر شب برای خوردن کیکای شکلاتی محبوبم میام اینجا ! }
ماریا ! واقعا !؟
بعد دو دقیقه که از حالت بهت زدگی میام بیرون ، کاری میکنم که ارادی نبود :
میخندم !
اونقدر قهقهه میزنم که نفس برام نمی مونه !
اول که میخندم ماریا از عصبانیت سرخ میشه ، ولی بعد چند دقیقه خودشم میخنده !
اونقدر میخندیم که دلدرد میگیریم !
وقتی خنده هامون تموم شد ، ماریا میره سمت یخچالو درشو باز میکنه و یک جعبه بزرگ از تو یخچال در میاره و میزارتش رو میز .
بعد منو بلند میکنه و میزاره رو میز و خودشم میشینه کنارم
در جعبه رو باز میکنه و یه عالمه کیکای کوچولو و بند انگشتی نشونم میده .
بعد یکی رو بر میداره و میده دهنم .
مزه شیرین کیک دهنمو پر میکنه .
وای ! به ماریا حق میدم که این کیکارو دوست داشته باشه !
یکی دیگه برداشتم و...
__ __ __
فقط یه کیک دیگه مونده بود .
ماریا نصفش کردو دوتایی باهم خوردیمش
بعد از اون همه خوردن خوابم گرفته ...
چشممو میخارونم و یه خمیازه کوچولو میکشم
- میشه دیگه بریم بخوا...
خوابم میبره .
ادامه دارد ...
۵.۰k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.