Part 1 ✊🏻
Part 1 ✊🏻
صدایه دخترک همش تو یه قصر میپیچید در همون زمان کل قصر در سکوت بود پادشاه به سفره کاری مهمی رفته بود سفری که اینده یه کشور رو رقم میزد وارث تاج تخت!
ایزابلا :مامان من نمیخوام صاحب تاج تخت باشم فقط میخوام که ازاد باشم! حالم از تمام سیاست هایه اینجا بهم میخوره تاج تخت برام مهم نیست
انا (مامان ایزابلا ) :دخترم.. من ملکه ام و تو هم باید در اینده ملکه باشی میخوای بزاری اون برادر ها یه ناتنی حرامزاده (یعنی نامشروع فرق داره با اوننن) ات صاحب تاج تخت بشن؟ میخوای نابود شیم
ایزابلا :مامان تهیونگ و کوک بهترین برادر ها یه ناتنی ان کل دنیان مطمئنم اگه همین الان برادر خونی داشته بودم به اندازه اونا دوسشون نداشتم
انا پوفی سر داد و چهره مهربونی جا به چهره عصبانی اش داد و با دستانش شونه ها یه دخترکشو گرفت
انا:دخترم، اونا دارن از مهربونی تو سو استفاده میکنن واضح نیست؟ بخاطر اینکه میخوان تو فکر کنی اونا لیاقت تاج پادشاهی دارن و میتونن کشور رو درست مدیریت کنن
ایزابلا با بی اعتنایی دست مادرشو پس زد و گفت :همش توهمات تو عه مادر
انا:من حرفامو زدم امیدوارم بیشتر فکر کنی دخترکم
انا از اتاق شاهدخت خارج شد، ایزابلا سر خورد و کنار پنجره بزرگ اتاقش نشست و سرشو رو رویه دستاش گذاشت
نگاهی به قلم و کاغذ کاهی جلوش انداخت دیگه از همچیز خسته شده بود اون فقط 16 سالش بود و همچیز روش خراب شده بود پدرش پادشاهی بود که مسولیت هایه زیادی داشت و خودش یه دختر بی مسوولیت ازاد بود که کناره برادر هاش خوشبخت بود
تویه همین فکر ها بود که در اتاقش به صدا در اومد ایزابلا سرشو بالا کرد و نگاه کوتاهی به در کرد
ایزابلا :بیا تو ...
بعد از این حرف قامت یک پسره 21 ساله ظاهر شد و همانطور که حدس میزد اون کسی نبود جز کوک!
کوک اروم به سمته ایزابلا رفت و کنارش نشست
کوک شخصیت اروم و مهربونی داشت البته اینا فقط افکار و ذهنیت غلط ایزابلا درباره کوک بود
کوک با ارامش گفت :چیشده شاهدخت
ایزابلا اروم لب زد :مادرم فکر میکنه که تو تهیونگ از من استفاده میکنید
کوک ری اکشنی نشون نداد ایزابلا دوباره خواست صحبت کند که کوک نیشخندی زد و به ایزابلا نگاه کرد و دستشو به سمت صورت ایزابلا برد و موهاشو داد کنار گوشش
کوک:تو که این طور فکر نمیکنی درسته میدونی که چقدر دوست داریم؟
ایزابلا سرشو تکون داد که کوک بلند شد
کوک:شام شروع میشه خودتو زود برسون
کوک با قدم ها یه بلند از اتاق خارج شد
ایزابلا از جاش بلند شد و خودشو به پنجره نزدیک کرده بود، درسته
و خیلی اونارو دوست دارم نباید هیچ وقت دشمن اونا باشم
صدایه دخترک همش تو یه قصر میپیچید در همون زمان کل قصر در سکوت بود پادشاه به سفره کاری مهمی رفته بود سفری که اینده یه کشور رو رقم میزد وارث تاج تخت!
ایزابلا :مامان من نمیخوام صاحب تاج تخت باشم فقط میخوام که ازاد باشم! حالم از تمام سیاست هایه اینجا بهم میخوره تاج تخت برام مهم نیست
انا (مامان ایزابلا ) :دخترم.. من ملکه ام و تو هم باید در اینده ملکه باشی میخوای بزاری اون برادر ها یه ناتنی حرامزاده (یعنی نامشروع فرق داره با اوننن) ات صاحب تاج تخت بشن؟ میخوای نابود شیم
ایزابلا :مامان تهیونگ و کوک بهترین برادر ها یه ناتنی ان کل دنیان مطمئنم اگه همین الان برادر خونی داشته بودم به اندازه اونا دوسشون نداشتم
انا پوفی سر داد و چهره مهربونی جا به چهره عصبانی اش داد و با دستانش شونه ها یه دخترکشو گرفت
انا:دخترم، اونا دارن از مهربونی تو سو استفاده میکنن واضح نیست؟ بخاطر اینکه میخوان تو فکر کنی اونا لیاقت تاج پادشاهی دارن و میتونن کشور رو درست مدیریت کنن
ایزابلا با بی اعتنایی دست مادرشو پس زد و گفت :همش توهمات تو عه مادر
انا:من حرفامو زدم امیدوارم بیشتر فکر کنی دخترکم
انا از اتاق شاهدخت خارج شد، ایزابلا سر خورد و کنار پنجره بزرگ اتاقش نشست و سرشو رو رویه دستاش گذاشت
نگاهی به قلم و کاغذ کاهی جلوش انداخت دیگه از همچیز خسته شده بود اون فقط 16 سالش بود و همچیز روش خراب شده بود پدرش پادشاهی بود که مسولیت هایه زیادی داشت و خودش یه دختر بی مسوولیت ازاد بود که کناره برادر هاش خوشبخت بود
تویه همین فکر ها بود که در اتاقش به صدا در اومد ایزابلا سرشو بالا کرد و نگاه کوتاهی به در کرد
ایزابلا :بیا تو ...
بعد از این حرف قامت یک پسره 21 ساله ظاهر شد و همانطور که حدس میزد اون کسی نبود جز کوک!
کوک اروم به سمته ایزابلا رفت و کنارش نشست
کوک شخصیت اروم و مهربونی داشت البته اینا فقط افکار و ذهنیت غلط ایزابلا درباره کوک بود
کوک با ارامش گفت :چیشده شاهدخت
ایزابلا اروم لب زد :مادرم فکر میکنه که تو تهیونگ از من استفاده میکنید
کوک ری اکشنی نشون نداد ایزابلا دوباره خواست صحبت کند که کوک نیشخندی زد و به ایزابلا نگاه کرد و دستشو به سمت صورت ایزابلا برد و موهاشو داد کنار گوشش
کوک:تو که این طور فکر نمیکنی درسته میدونی که چقدر دوست داریم؟
ایزابلا سرشو تکون داد که کوک بلند شد
کوک:شام شروع میشه خودتو زود برسون
کوک با قدم ها یه بلند از اتاق خارج شد
ایزابلا از جاش بلند شد و خودشو به پنجره نزدیک کرده بود، درسته
و خیلی اونارو دوست دارم نباید هیچ وقت دشمن اونا باشم
۵.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.