❀V❃وانشات❀
•《 Scenario Fluff 》•
با خنده نگاهی به تهیونگ که محکم و با ترس افسار اسب و چسبیده بود انداختی و مشتاش و توی دستت گرفتی:
- تهیونگا اینقدر محکم نگیرش!
تهیونگ با استرس سرش و تکون داد و مشتش و کمی شلتر کرد
- ا.ت! من تا حالا اسب سوار نشدم، اگه مارو از روی خودش بندازه زمین چی؟
لبات و روی هم فشردی تا نخندی و دستت و دور تهیونگ حلقه کردی و سرت و از پشت روی شونش گذاشتی:
- نگران نباش تهیونگ هیچی نمیشه، اسکای پسر خوبیه!
تهیونگ چشماش و ریز کرد و نفس حرصی ای کشید:
- اسکای! اسکای! اسکای! دیگه کم کم دارم پی میبرم این اسب و بیشتر از من دوست داری!
نفس عمیقی کشیدی و سرت و روی شونه اش جا به جا کردی
- ته انقدر غر نزن و به منظره نگاه کن!
تهیونگ بالاخره دست از غرغر کردن برداشت و نگاهی به مزرعه سرسبزی که آخرهفته ها میومدین اینجا انداخت.
لبخند محوی روی لبش نشست و زمزمه کرد:
- منظره اینجا هیچ وقت برام تکراری نمیشه!
لبخندش بعد چند ثانیه محو شد و با اخم گفت:
- هی ا.ت، این اسب چرا اینقدر تکون میخوره؟ مگه زنه که اینطوری راه میره؟!
خنده بلندی سر دادی و حلقه دستات و دور کمرش سفت تر کردی
- چرا اینقدر خنگی آخه؟
اخم تهیونگ غلیظ تر شد
- یاااا..تو به من گفتی خنگ؟
بدون اینکه جوابش و بدی بوسه ای روی فکش نشوندی که باعث شد سکوت کنه، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نوازش کردن اسکای:
- اسکای؟ به نظرت دوست دختر آدم بهش میگه خنگ؟!
لبات و روی هم فشار دادی تا نخندی و منتظر موندی تا ببینی تهیونگ دیگه چی میگه!
- خب از اونجایی که جواب نمیدی یعنی جوابت "نه" عه!
نیم نگاهی بهت انداخت و به نوازش کردن اسکای ادامه داد
- فکر کنم تو دوست خوبی بشی برام! خب حالا از خودت بگو، تو تا حالا دوست دختر داشتی؟
سرت و از شونه ته بلند کردی و با خنده ضربه ای به شونه اش زدی:
- یااا ته بس کن! تا کی میخوای با یه اسب حرف بزنی؟
چشماش و ریز کرد و شونه ای بالا انداخت:
- حداقل اون بهم نمیگه خنگ!
دوباره سرت و روی شونه اش گذاشتی و با لحن مظلوم زمزمه کردی:
- معذرت میخوام ته، فقط یه شوخی بود!
تهیونگ چند ثانیه مکث کرد و بعد لبخند مستطیلی ای زد:
- باشه ایندفعه میبخشمت!
نگاهی به دور و برش انداخت
- فقط..اسکای چرا ایستاده؟
چشمات و چرخوندی:
- چون افسارش و ول کردی!
تهیونگ لبخند کجی زد و با گرفتن افسار اسب، اسکای و مجبور کرد حرکت کنه!
نفس عمیقی کشیدی، هوای پاک، منظره زیبا و شگفت انگیز و اسب سواری همراه تهیونگ و بغل کردنش
همه و همه آرامشی دست نیافتنی و بهت منتقل میکرد و باعث میشد حس کنی خوشبخت ترین انسان روی زمینی..!
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
با خنده نگاهی به تهیونگ که محکم و با ترس افسار اسب و چسبیده بود انداختی و مشتاش و توی دستت گرفتی:
- تهیونگا اینقدر محکم نگیرش!
تهیونگ با استرس سرش و تکون داد و مشتش و کمی شلتر کرد
- ا.ت! من تا حالا اسب سوار نشدم، اگه مارو از روی خودش بندازه زمین چی؟
لبات و روی هم فشردی تا نخندی و دستت و دور تهیونگ حلقه کردی و سرت و از پشت روی شونش گذاشتی:
- نگران نباش تهیونگ هیچی نمیشه، اسکای پسر خوبیه!
تهیونگ چشماش و ریز کرد و نفس حرصی ای کشید:
- اسکای! اسکای! اسکای! دیگه کم کم دارم پی میبرم این اسب و بیشتر از من دوست داری!
نفس عمیقی کشیدی و سرت و روی شونه اش جا به جا کردی
- ته انقدر غر نزن و به منظره نگاه کن!
تهیونگ بالاخره دست از غرغر کردن برداشت و نگاهی به مزرعه سرسبزی که آخرهفته ها میومدین اینجا انداخت.
لبخند محوی روی لبش نشست و زمزمه کرد:
- منظره اینجا هیچ وقت برام تکراری نمیشه!
لبخندش بعد چند ثانیه محو شد و با اخم گفت:
- هی ا.ت، این اسب چرا اینقدر تکون میخوره؟ مگه زنه که اینطوری راه میره؟!
خنده بلندی سر دادی و حلقه دستات و دور کمرش سفت تر کردی
- چرا اینقدر خنگی آخه؟
اخم تهیونگ غلیظ تر شد
- یاااا..تو به من گفتی خنگ؟
بدون اینکه جوابش و بدی بوسه ای روی فکش نشوندی که باعث شد سکوت کنه، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نوازش کردن اسکای:
- اسکای؟ به نظرت دوست دختر آدم بهش میگه خنگ؟!
لبات و روی هم فشار دادی تا نخندی و منتظر موندی تا ببینی تهیونگ دیگه چی میگه!
- خب از اونجایی که جواب نمیدی یعنی جوابت "نه" عه!
نیم نگاهی بهت انداخت و به نوازش کردن اسکای ادامه داد
- فکر کنم تو دوست خوبی بشی برام! خب حالا از خودت بگو، تو تا حالا دوست دختر داشتی؟
سرت و از شونه ته بلند کردی و با خنده ضربه ای به شونه اش زدی:
- یااا ته بس کن! تا کی میخوای با یه اسب حرف بزنی؟
چشماش و ریز کرد و شونه ای بالا انداخت:
- حداقل اون بهم نمیگه خنگ!
دوباره سرت و روی شونه اش گذاشتی و با لحن مظلوم زمزمه کردی:
- معذرت میخوام ته، فقط یه شوخی بود!
تهیونگ چند ثانیه مکث کرد و بعد لبخند مستطیلی ای زد:
- باشه ایندفعه میبخشمت!
نگاهی به دور و برش انداخت
- فقط..اسکای چرا ایستاده؟
چشمات و چرخوندی:
- چون افسارش و ول کردی!
تهیونگ لبخند کجی زد و با گرفتن افسار اسب، اسکای و مجبور کرد حرکت کنه!
نفس عمیقی کشیدی، هوای پاک، منظره زیبا و شگفت انگیز و اسب سواری همراه تهیونگ و بغل کردنش
همه و همه آرامشی دست نیافتنی و بهت منتقل میکرد و باعث میشد حس کنی خوشبخت ترین انسان روی زمینی..!
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۴۷.۱k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.