PΛЯƬ12
(از دید ا/ت)
بیدار شدم و به گوشیم نگاه کردم ساعت 11 بود بلند شدم دیدم که یه پتو رومه تعجب کردم حتما کار جیمینه
بدون توجه بهش پتو گذاشتم اون طرف و گوشیمو برداشتم و بلند شدم رفتم بیرون از اتاق دیدم که گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم و دیدم یونجی دوستمه جواب دادم و گفتم:چطوری عنتر
گفت:بیشعور خودتی ها (خنده)
گفتم:چه عجب بعد از چند وقت بهم زنگ زدی افتاب از کدوم طرف در اومده؟
گفت:بابا میدونی که مجبور بودیم بریم مسافرت
گفتم:اره میدونم حالا خوش گذشت؟
گفت:اره بدک نبود اما به پای اون دفعه که بابچه ها رفتیم سفر که نمیرسه
خندیدم و گفتم:معلومه که به پای اون موقع نمیرسه
گفت:حالا اینارو ولش ...زنگ زدم بهت بگم که بیا بریم بیرون خرید
فک کردم و گفتم:باشه اتفاقا حالم هم خوب نبود بیا بریم
گفت:1 ساعت دیگه اماده باش میام دنبالت ....راستی از شوهر جذابت چه خبر؟
گفتم:بره گمشه حالا بهت میگم...میرم اماده شم لوکیشنم برات میفرستم...بای
گفت:باشه بای
قطع کردم و لوکیشن رو براش فرستادم ورفتم اماده بشم
تا جایی که یادم میومد یونجی بهترین دوستم بود و مدت زیادیم بود باهم دوستیم
رفتم بالا و اماده شدم(اسلاید 2)
رفتم روی مبل نشستم تا یونجی بیاد دنبالم
بعد از 15 دقیقع زنگ زد بهم و گفت:سریع بیا حاجی عجب قصری دارین
با خنده گفتم :باشه و رفتم دم در تا برم سوار ماشین بشم
رفتم تو ماشین نشستم وگفتم:چطوری بزغاله
گفت:خوبم حاجی تو از اولشم خر شانس بودی تو چه عمارتی زنگی میکنی ها
گفتم:والا من توی همون عمارت بابامم راضی بودم مگه چیش ازین کمتر بود؟بعدشم مگه همه چی پوله؟ما که اصلا به عم علاقه نداریم پس به چه دردی میخوره؟
گفت:خب اسکل عمارت بابات مال چند نفر بود این الان مال تو وشوهرته
بعدشم من برام پول مهم تره چون توی خونواده فقیر بزرگ شدم تو برات عشق مهمتره چون توی خونواده پولدار بزرگ شدی
ماشین رو روشن کرد تا بریم
گفتم:من ازش متنفرم یونجی اون عوضی ...چشمام پر از اشک شد و ادامه دادم:اون عوضی
گفت:ا/ت چته؟
گفتم:هیچی ....فقط چون ما زن شوهر واقعی نیستیم بهم خیانت کرد(گریه اروم و بغض)
گفت:چییییییی؟اون عوضی چه گوهی خورده؟؟؟؟؟
ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم و اونم ده تا فحش نصیبش کرد
وقتی رسیدیم پاساژ پیاده شدیم و اون اومد بغلم کرد اشکامو پاک کردم ومنم بغلش کردم
گفت:ا/ت غصه نخور همه چی درست میشه باشه؟(بغض)
گفتم:باشه دیگه تو گریه نکنی هااا(خنده)
از بغلش اومدم بیرون
گفتم:یونجی من توی اون خونه خیلی تنهام خب؟اون نمیزاره برم خانوادمو ببینم میشه تو بیای پیشم؟
گفت:اره معلومه که میشه یک روز درمیون میام پیشت میمونم باشه؟
با خوشحال گفتم:واقعا؟(ذوق)
گفت:اره من یه رفیق بیشتر که ندارم(لبخند)
رفتیم داخل پاساژ و یه عالمه خرید کردیم بعد رفتیم وسایلمونو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم یه فست فودی خوب نهار بخوریم
جیمین یه چند باری بهم زنگ زد که متوجه شدم رسیده خونه اما بهش توجه نکردم و گوشیمو خاموش کردم...
(از دید جیمین)
(50 دقیقه پیش)
رفتم خونه و دیدم که ا/ت نیست
یعنی بدون اجازه من رفته بیرون؟عصبانی شدم و زنگ زدم بهش
اما جواب نمیداد بعد از چند تا زنگ که بهش زدم دیدم خاموشه
عصبانی تر شدم و گوشیرو پرت کردم سمت تلویزیون که صفحه تلویزیون داغون شد
تو فکر این بودم که نکنه بخاطر دیشب که من اینکارو باهاش کردم اونم بره با یه پسر؟
توی خواب چند بار ازش شنیده بودم جونگ کوک نکنه الان توی بغل اون خوبیده اوه شت
اینقدر عصبی بودم که زدم بیشتر ظرفای خونه رو شکستم بعد نشستم روی مبل و از عصبانیت موهامو توی دستم گرفتم و هی داد میزدم
(از دید ا/ت )
بعد از اینکه نهار خوردیم یونجی منو رسوند خونه و وقتی خواستم پیاده شم بغلش کردم و گفتم:قول دادی کع بیای پیشم باشه؟
گفت:اره حتما میام پیشت
خداحافظی کردم و وسایلمو از پشت ماشین برداشتم و رفتم داخل عمارت حیاط عمارت رو طی کردم و در خود عمارت رو باز کردم که...
بیدار شدم و به گوشیم نگاه کردم ساعت 11 بود بلند شدم دیدم که یه پتو رومه تعجب کردم حتما کار جیمینه
بدون توجه بهش پتو گذاشتم اون طرف و گوشیمو برداشتم و بلند شدم رفتم بیرون از اتاق دیدم که گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم و دیدم یونجی دوستمه جواب دادم و گفتم:چطوری عنتر
گفت:بیشعور خودتی ها (خنده)
گفتم:چه عجب بعد از چند وقت بهم زنگ زدی افتاب از کدوم طرف در اومده؟
گفت:بابا میدونی که مجبور بودیم بریم مسافرت
گفتم:اره میدونم حالا خوش گذشت؟
گفت:اره بدک نبود اما به پای اون دفعه که بابچه ها رفتیم سفر که نمیرسه
خندیدم و گفتم:معلومه که به پای اون موقع نمیرسه
گفت:حالا اینارو ولش ...زنگ زدم بهت بگم که بیا بریم بیرون خرید
فک کردم و گفتم:باشه اتفاقا حالم هم خوب نبود بیا بریم
گفت:1 ساعت دیگه اماده باش میام دنبالت ....راستی از شوهر جذابت چه خبر؟
گفتم:بره گمشه حالا بهت میگم...میرم اماده شم لوکیشنم برات میفرستم...بای
گفت:باشه بای
قطع کردم و لوکیشن رو براش فرستادم ورفتم اماده بشم
تا جایی که یادم میومد یونجی بهترین دوستم بود و مدت زیادیم بود باهم دوستیم
رفتم بالا و اماده شدم(اسلاید 2)
رفتم روی مبل نشستم تا یونجی بیاد دنبالم
بعد از 15 دقیقع زنگ زد بهم و گفت:سریع بیا حاجی عجب قصری دارین
با خنده گفتم :باشه و رفتم دم در تا برم سوار ماشین بشم
رفتم تو ماشین نشستم وگفتم:چطوری بزغاله
گفت:خوبم حاجی تو از اولشم خر شانس بودی تو چه عمارتی زنگی میکنی ها
گفتم:والا من توی همون عمارت بابامم راضی بودم مگه چیش ازین کمتر بود؟بعدشم مگه همه چی پوله؟ما که اصلا به عم علاقه نداریم پس به چه دردی میخوره؟
گفت:خب اسکل عمارت بابات مال چند نفر بود این الان مال تو وشوهرته
بعدشم من برام پول مهم تره چون توی خونواده فقیر بزرگ شدم تو برات عشق مهمتره چون توی خونواده پولدار بزرگ شدی
ماشین رو روشن کرد تا بریم
گفتم:من ازش متنفرم یونجی اون عوضی ...چشمام پر از اشک شد و ادامه دادم:اون عوضی
گفت:ا/ت چته؟
گفتم:هیچی ....فقط چون ما زن شوهر واقعی نیستیم بهم خیانت کرد(گریه اروم و بغض)
گفت:چییییییی؟اون عوضی چه گوهی خورده؟؟؟؟؟
ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم و اونم ده تا فحش نصیبش کرد
وقتی رسیدیم پاساژ پیاده شدیم و اون اومد بغلم کرد اشکامو پاک کردم ومنم بغلش کردم
گفت:ا/ت غصه نخور همه چی درست میشه باشه؟(بغض)
گفتم:باشه دیگه تو گریه نکنی هااا(خنده)
از بغلش اومدم بیرون
گفتم:یونجی من توی اون خونه خیلی تنهام خب؟اون نمیزاره برم خانوادمو ببینم میشه تو بیای پیشم؟
گفت:اره معلومه که میشه یک روز درمیون میام پیشت میمونم باشه؟
با خوشحال گفتم:واقعا؟(ذوق)
گفت:اره من یه رفیق بیشتر که ندارم(لبخند)
رفتیم داخل پاساژ و یه عالمه خرید کردیم بعد رفتیم وسایلمونو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم یه فست فودی خوب نهار بخوریم
جیمین یه چند باری بهم زنگ زد که متوجه شدم رسیده خونه اما بهش توجه نکردم و گوشیمو خاموش کردم...
(از دید جیمین)
(50 دقیقه پیش)
رفتم خونه و دیدم که ا/ت نیست
یعنی بدون اجازه من رفته بیرون؟عصبانی شدم و زنگ زدم بهش
اما جواب نمیداد بعد از چند تا زنگ که بهش زدم دیدم خاموشه
عصبانی تر شدم و گوشیرو پرت کردم سمت تلویزیون که صفحه تلویزیون داغون شد
تو فکر این بودم که نکنه بخاطر دیشب که من اینکارو باهاش کردم اونم بره با یه پسر؟
توی خواب چند بار ازش شنیده بودم جونگ کوک نکنه الان توی بغل اون خوبیده اوه شت
اینقدر عصبی بودم که زدم بیشتر ظرفای خونه رو شکستم بعد نشستم روی مبل و از عصبانیت موهامو توی دستم گرفتم و هی داد میزدم
(از دید ا/ت )
بعد از اینکه نهار خوردیم یونجی منو رسوند خونه و وقتی خواستم پیاده شم بغلش کردم و گفتم:قول دادی کع بیای پیشم باشه؟
گفت:اره حتما میام پیشت
خداحافظی کردم و وسایلمو از پشت ماشین برداشتم و رفتم داخل عمارت حیاط عمارت رو طی کردم و در خود عمارت رو باز کردم که...
۶.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.