پارت 5
پارت 5
با شنیدن صدای تهیون اروم چشمامو باز کردم ولی مستقیم به سقف ماشین خیره شدم.. :بگیر یه چیزی بخور تا بهت یه خبر خوب بدم.... سریع سرمو برگردونم طرفش:چه ذوقیم میکنه رییس تخسمون... بیا بگیر این غذا رو بخور تا بگم خبر خوبمو... ظرف نودل رو از دستش گرفتم.. گشنم نبود ولی برای اینکه به حرف بیاد شروع کردم به خوردن:فکر کنم فهمیدم چه کسی باعث فرار بومگیو شده... ظرف نودلو گذاشتم زمین:خب... حرفتو نصفه نزن... کامل بگو... تهیون:ببین.. هم من و هم تو میدونیم که بومگیو دلیلی واسه فرار نداشته... چون یه جای گرم و راحت داشته... پس قطعا کسی تهدیدش کرده که بلند شده و یه شبه به سرش فکر فرار زده... ببین.. حدسیاتت درسته... یکی از اعضای پدرت بومگیو رو فراری داده... با تهدید... تعجب نکردم... میدونستم بابا این کارو کرده... ولی نمیخواستم زود تصمیم بگیرم و به پدر خودم تهمت بزنم.. ولی حالا... حرفای تهیون... کاملا تایید کرد که کار کسی جز بابا نبوده... :لطفا کاری نکن که پشیمون بشیم...ما نمیدونیم بومگیو کجاست... ممکنه حتا پیش پدرت گروگان باشه... از کجا میدونی؟ پس تا زمان پیدا شدن بومگیو هیچ کار خطرناکی نکن
ویوی بومگیو:
چشمامو که باز کردم روی یه صندلی بسته شده بودم... احساس میکردم سرم داره گیج میره... صدای قدم های پایی رو از پشت سرم شنیدم. :برای پسرم خیلی ارزش داری که چند هفتس داره در به در دنبالت میگرده... مگه بهت نگفتم پاتو از تو زندگیش بکش بیرون؟ حالا مرد دقیقا جلوی من بود.. صداش خیلی اشنا بود... خیلی زیاد... و.. شباهت زیادی هم به یونجون داشت.. :منو حتما شناختی، نه؟ حال تکون دادم زبونمو نداشتم... پس سرمو تکون دادم. :من پدر یونجونم...
با شنیدن صدای تهیون اروم چشمامو باز کردم ولی مستقیم به سقف ماشین خیره شدم.. :بگیر یه چیزی بخور تا بهت یه خبر خوب بدم.... سریع سرمو برگردونم طرفش:چه ذوقیم میکنه رییس تخسمون... بیا بگیر این غذا رو بخور تا بگم خبر خوبمو... ظرف نودل رو از دستش گرفتم.. گشنم نبود ولی برای اینکه به حرف بیاد شروع کردم به خوردن:فکر کنم فهمیدم چه کسی باعث فرار بومگیو شده... ظرف نودلو گذاشتم زمین:خب... حرفتو نصفه نزن... کامل بگو... تهیون:ببین.. هم من و هم تو میدونیم که بومگیو دلیلی واسه فرار نداشته... چون یه جای گرم و راحت داشته... پس قطعا کسی تهدیدش کرده که بلند شده و یه شبه به سرش فکر فرار زده... ببین.. حدسیاتت درسته... یکی از اعضای پدرت بومگیو رو فراری داده... با تهدید... تعجب نکردم... میدونستم بابا این کارو کرده... ولی نمیخواستم زود تصمیم بگیرم و به پدر خودم تهمت بزنم.. ولی حالا... حرفای تهیون... کاملا تایید کرد که کار کسی جز بابا نبوده... :لطفا کاری نکن که پشیمون بشیم...ما نمیدونیم بومگیو کجاست... ممکنه حتا پیش پدرت گروگان باشه... از کجا میدونی؟ پس تا زمان پیدا شدن بومگیو هیچ کار خطرناکی نکن
ویوی بومگیو:
چشمامو که باز کردم روی یه صندلی بسته شده بودم... احساس میکردم سرم داره گیج میره... صدای قدم های پایی رو از پشت سرم شنیدم. :برای پسرم خیلی ارزش داری که چند هفتس داره در به در دنبالت میگرده... مگه بهت نگفتم پاتو از تو زندگیش بکش بیرون؟ حالا مرد دقیقا جلوی من بود.. صداش خیلی اشنا بود... خیلی زیاد... و.. شباهت زیادی هم به یونجون داشت.. :منو حتما شناختی، نه؟ حال تکون دادم زبونمو نداشتم... پس سرمو تکون دادم. :من پدر یونجونم...
۲.۰k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.