امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت ششم
چشمانم رو باز کردم، هوا روشن شده بود
چشمانم رو مالش دادم و یک خمیازه بلندی کشیدم و سرجایم نشستم.
به اطرافم نگاه کردم و دیدم شیئوری داره تماشایم میکنه
از جایم پریدم و ایستادم ولی اون فقط کمی خندید.
زیر چشم هایش کمی سیاه شده بود
+دیشب نخوابیدی؟
خنده از روی لبش پاک شد و به آرامی گفت
_فقط کمی دیر خوابیدم
از جایش بلند شو و روبه رویم ایستاد
_حمام-لباس ها-وسایل مورد نیاز رو براتون آماده کردم. بانو ایمی یا همان خانمی که اولین بار دید به شما کمک میکند من هم بیرون قصر توی بخش تمرین سرباز ها منتظرتون میمونم
+چرا اونجا؟
_مگه خودتون نگفتید که میخواین مبارزه با شمشیر رو یادبگیرین؟
+آه،آره گفتم...ممنونم از لطفتون
کمی خم شدم و اون هم همینکار رو کرد
+راستی...
_بله بانو هیکاری
+همه قصر فهمیدن که من بهوش اومدم؟
_بله متأسفانه...مردم همیشه باید همه چی رو بگن و بفهمن...با اجازتون من مرخص میشم
اون از اتاق رفت بیرون ...اگر پسر برادر زاده ام اینقدر جذاب باشه بقیه خواندن چه شکلی اند؟
و یک زن میانسالی که همان موقعی تازه بیدار شده بودم دیدمش...
×بانوی من حالتون خوبه؟
+خیلی ممنونم...خب بیا به کارهامون برسیم میدونی خیلی دیره.
به سمت اتاقی رفتیم که وسطش یک وان بزرگ چوبی با آب که ازش بخار میزند بیرون و کنارش یک دست لباس و کلی چیز های دیگر که من نمیدونم آنها چی هستن؟؟
×خب بانوی من لباس هاتونو در بیارید
+برای چی؟
×چون میخواهید حمام کنید
+آهان...راست میگید
لباس هایم رو در آوردم و سریع داخل اون وان رفتم.
داخلش خیلی داغ بود و بعد از مدتی بهم عادت کردم...
تقریبا ۱ ساعت داخل اون وان بودم و حسابی تمیز شدم...
کنار وان یک دست هانفوی مشکی بود و خیلی هم زیبا بود...
بانو ایمی کمکم کرد تا بپوشمش و یک کمربند پارچه ای سفید دور کمرم بست.
موهایم رو خشک کردم و یک گیره مو به موهایم بستم...
از آن اتاق رفتیم بیرون. به کفش هایم نگاه میکردم و یکهو به یک چیز نرمی برخورد کردم...
سرم رو آوردم بالا و با شیئوری مواجه شدم...
_________________________________________________________
امید وارم خوشتون اومده باشه♡
لایک کنید و درمورد داستان نظر بدید♡
پارت ششم
چشمانم رو باز کردم، هوا روشن شده بود
چشمانم رو مالش دادم و یک خمیازه بلندی کشیدم و سرجایم نشستم.
به اطرافم نگاه کردم و دیدم شیئوری داره تماشایم میکنه
از جایم پریدم و ایستادم ولی اون فقط کمی خندید.
زیر چشم هایش کمی سیاه شده بود
+دیشب نخوابیدی؟
خنده از روی لبش پاک شد و به آرامی گفت
_فقط کمی دیر خوابیدم
از جایش بلند شو و روبه رویم ایستاد
_حمام-لباس ها-وسایل مورد نیاز رو براتون آماده کردم. بانو ایمی یا همان خانمی که اولین بار دید به شما کمک میکند من هم بیرون قصر توی بخش تمرین سرباز ها منتظرتون میمونم
+چرا اونجا؟
_مگه خودتون نگفتید که میخواین مبارزه با شمشیر رو یادبگیرین؟
+آه،آره گفتم...ممنونم از لطفتون
کمی خم شدم و اون هم همینکار رو کرد
+راستی...
_بله بانو هیکاری
+همه قصر فهمیدن که من بهوش اومدم؟
_بله متأسفانه...مردم همیشه باید همه چی رو بگن و بفهمن...با اجازتون من مرخص میشم
اون از اتاق رفت بیرون ...اگر پسر برادر زاده ام اینقدر جذاب باشه بقیه خواندن چه شکلی اند؟
و یک زن میانسالی که همان موقعی تازه بیدار شده بودم دیدمش...
×بانوی من حالتون خوبه؟
+خیلی ممنونم...خب بیا به کارهامون برسیم میدونی خیلی دیره.
به سمت اتاقی رفتیم که وسطش یک وان بزرگ چوبی با آب که ازش بخار میزند بیرون و کنارش یک دست لباس و کلی چیز های دیگر که من نمیدونم آنها چی هستن؟؟
×خب بانوی من لباس هاتونو در بیارید
+برای چی؟
×چون میخواهید حمام کنید
+آهان...راست میگید
لباس هایم رو در آوردم و سریع داخل اون وان رفتم.
داخلش خیلی داغ بود و بعد از مدتی بهم عادت کردم...
تقریبا ۱ ساعت داخل اون وان بودم و حسابی تمیز شدم...
کنار وان یک دست هانفوی مشکی بود و خیلی هم زیبا بود...
بانو ایمی کمکم کرد تا بپوشمش و یک کمربند پارچه ای سفید دور کمرم بست.
موهایم رو خشک کردم و یک گیره مو به موهایم بستم...
از آن اتاق رفتیم بیرون. به کفش هایم نگاه میکردم و یکهو به یک چیز نرمی برخورد کردم...
سرم رو آوردم بالا و با شیئوری مواجه شدم...
_________________________________________________________
امید وارم خوشتون اومده باشه♡
لایک کنید و درمورد داستان نظر بدید♡
۷۱۴
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.