part: 38
سوبین: اما.....
هانا: هیون شیک ادامه بده
هیون شیک سری تکون داد و ادامه داد
_هفته بعد قراره یه بار به ژاپن فرستاده شه، ما باید قبل از انجام اینکار برسیم اونجا
کوک: چ باری
هیون شیک شونه ای بالا انداخت و گف
_نمیدونم. نامی توضیح بده
نامجون پاشدو گلوشو صاف کردو شروع به توضیح دادن کرد
_دارو، درست حسابی نمیدونم چ دارویی، اما مقدارش زیاده و نمیشه قانونی جابه جاش کرد بعلاوه انگار ترکیباتی داره
جیمین: و ما چیکار باید بکنیم دقیقا
هیون شیک لبخند بزرگ به جیمین زدو گف
_خرابکاری
چشای جیمین برقی زدو بلند داد زد
_جدیییی
نامجون سری به نشونه مثبت تکون داد
مینهو: پس جکسون چی؟ این نقشه کلا دور محور لی مین جه بود
این اسم مثل برق از بدنم رد شد و تموم سیستم عصبیم بهم ریخت
هانا: باید اون عوضیرم سرجاش بنشونیم
اونوو: لازم نیس ما بریم سراغش
همه با تعجب به اونوو خیره شدیم و منتظر بیرون اومدن جواب از بین لب هاس بودیم
اونوو: اوت میاد سراغ ما
کوک سرفه ای کردو همینطور که موهای حالت دار مشکیشو میبست گف
_دشمن دشمنم دوستمه، پس شک نکنید میاد تا جلومونو بگیره و از طرفی خودشو به لی مین جه نزدیک کنه
***(1هفته بعد)
من عین صگ استرس داشتم اونم واسه چیز بیخودی و...ولی اگر اینا مامانم و نکشتن کی مامانمو کشته؟
و خانواده ی اصلی من کیه
چرا مین جه باید منو جای دخترش بزاره
ذهنم پراز سوال های بی جواب بود
احساس میکنم تو اوج شلوغی ها هم تنهاترینم ولی این زندگی و این شخصیت انتخاب من نبود ولی ولی بزودی میفهمم من واقعا کی هستم هرچقدرم دشوار باشه من من انجامش میدم
همینجوری که تو افکارم بودم دیدم یکی هی داره میزنه به بازوم دیدم چانگبینه
هانا: ب...بله
چانگبین: دختر کجایی هی دارم صدات میزنم
هانا: بتوچه
چانگبین: باشه بابا حالا مارو نخور بیا غذا امادس
هانا: من گوه نمیخورم بعدشم اومد
رفتم سرمیزنم دیدم فقط یجا خالی بود اونم بین بنگچان و جونگکوک بود هوففف رفتم بینشون نشستم کوک با ی لبخند بم خیره شد با صدای اروم جوریکه خودش بشنوه "حرومی" نثارش کردم در جوابم گف
_منم دوست دارم لاوم
حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم و فقط چیشی گفتمو غذا خوردنمو شروع کردم یکم غذا خوردم اومم واقعا خوشمزه بود غذا همیشه میتونه آدمو سرحال کنه داشتم از غذا لذت میبردم که هیونجین پرسید کی فاز اولو شروع میکنیم
هیونگ شیک: امشب
هانا: اوم خوبه.....ولی جکسون من زیاد ندیدم اما میدونم خیلی زرنگه پس کسایی که میریم خیلی باید آماده و محتاط باشیم
سوبین: چشم فرمانده
هانا: احسنت(خنده)
هانا: هیون شیک ادامه بده
هیون شیک سری تکون داد و ادامه داد
_هفته بعد قراره یه بار به ژاپن فرستاده شه، ما باید قبل از انجام اینکار برسیم اونجا
کوک: چ باری
هیون شیک شونه ای بالا انداخت و گف
_نمیدونم. نامی توضیح بده
نامجون پاشدو گلوشو صاف کردو شروع به توضیح دادن کرد
_دارو، درست حسابی نمیدونم چ دارویی، اما مقدارش زیاده و نمیشه قانونی جابه جاش کرد بعلاوه انگار ترکیباتی داره
جیمین: و ما چیکار باید بکنیم دقیقا
هیون شیک لبخند بزرگ به جیمین زدو گف
_خرابکاری
چشای جیمین برقی زدو بلند داد زد
_جدیییی
نامجون سری به نشونه مثبت تکون داد
مینهو: پس جکسون چی؟ این نقشه کلا دور محور لی مین جه بود
این اسم مثل برق از بدنم رد شد و تموم سیستم عصبیم بهم ریخت
هانا: باید اون عوضیرم سرجاش بنشونیم
اونوو: لازم نیس ما بریم سراغش
همه با تعجب به اونوو خیره شدیم و منتظر بیرون اومدن جواب از بین لب هاس بودیم
اونوو: اوت میاد سراغ ما
کوک سرفه ای کردو همینطور که موهای حالت دار مشکیشو میبست گف
_دشمن دشمنم دوستمه، پس شک نکنید میاد تا جلومونو بگیره و از طرفی خودشو به لی مین جه نزدیک کنه
***(1هفته بعد)
من عین صگ استرس داشتم اونم واسه چیز بیخودی و...ولی اگر اینا مامانم و نکشتن کی مامانمو کشته؟
و خانواده ی اصلی من کیه
چرا مین جه باید منو جای دخترش بزاره
ذهنم پراز سوال های بی جواب بود
احساس میکنم تو اوج شلوغی ها هم تنهاترینم ولی این زندگی و این شخصیت انتخاب من نبود ولی ولی بزودی میفهمم من واقعا کی هستم هرچقدرم دشوار باشه من من انجامش میدم
همینجوری که تو افکارم بودم دیدم یکی هی داره میزنه به بازوم دیدم چانگبینه
هانا: ب...بله
چانگبین: دختر کجایی هی دارم صدات میزنم
هانا: بتوچه
چانگبین: باشه بابا حالا مارو نخور بیا غذا امادس
هانا: من گوه نمیخورم بعدشم اومد
رفتم سرمیزنم دیدم فقط یجا خالی بود اونم بین بنگچان و جونگکوک بود هوففف رفتم بینشون نشستم کوک با ی لبخند بم خیره شد با صدای اروم جوریکه خودش بشنوه "حرومی" نثارش کردم در جوابم گف
_منم دوست دارم لاوم
حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم و فقط چیشی گفتمو غذا خوردنمو شروع کردم یکم غذا خوردم اومم واقعا خوشمزه بود غذا همیشه میتونه آدمو سرحال کنه داشتم از غذا لذت میبردم که هیونجین پرسید کی فاز اولو شروع میکنیم
هیونگ شیک: امشب
هانا: اوم خوبه.....ولی جکسون من زیاد ندیدم اما میدونم خیلی زرنگه پس کسایی که میریم خیلی باید آماده و محتاط باشیم
سوبین: چشم فرمانده
هانا: احسنت(خنده)
۶.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲