تاوان شباهتم £........p9
تهیونگ ویو
از اتاقش فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاق کار ام
هوا سرد بود ... بوی خون همه جا رو گرفته بود ... نسیم سوزناکی برای چند لحظه تنم و لرزوند ولی هیچ اعتنایی بهش نکردم ...... تن برهنه ام اصلا مهم نبود اینکه یخ بزنم و از سرما بمیرم ... هیچ کدوم مهم نبود ... فقط یه چیز مهم بود
انتقام... انتقام از این دختره
صدای قدم هام تو کل راه رو های کشتارگ.اه میپیچید و صدا های ترسناکی ایجاد میکرد...رسیدم به اتاق و دستگیرهی سرد و کشیدم و وارد اتاق شدم ... وارد که شدم بی اعتنا به قیافه ی پر از تعجب کوک نشستم رو مبل چرم قهوهای به مانیتور چشم دوخت ام که دیدیم ... زنیکه پخش زمین شده .سرمو انداختم پایین و دندونام و محکم روی هم گذاشتم از لای دندونام با صدایی لرزون که حاصل خشمم بود گفتم
تهیونگ : کوک برو ببین این زنیکه چش شده (عصبی)
صدای قدم هایی کوک فضای سوت و کور اتاق و میشکست هر لحظه دور تر میشدن سرمو بین دستام حصار کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن با خودم
تهیونگ : من چیکار کنم باهات .... چند ساعت نقشه میکشم واست میگم انقدر زجرت بدم که سلول به سلول بدنت درد بکشه ... با خودم میگم کاری میکنم انقدر گریه کنی که بجای اشک از چشمات خون بباره .... اما وقتی برای لحظه ای نگات میکنم ... تمام افکارم تمام نقشه های بدی که واست کشیده بودم همشون با نگاه کردن به چشمات یادم میره
چشمایی که تارهای قهوه ایش پیوسته به مردمک مشکی
مردمکی که همیشه بزرگه از ترس من
چشماش بیشتر نم دار بودنشون یادم میاد
مژه های بلند و پرپشتش که خیس بودنشون یادم میاد
وقتی این چشما هارو میبینم هوش از سرم میپره
آره یادم میره
پاشدم رفتم سمت میز و لیوانی که توش الک.ل بود و یه سره سر کشیدم ... سوزش گلوم ... الک.ل عین آتیش تو معده شعله ور میشد .. تن برهنه ام که خیلی وقته یخ زده بود با الک.ل گرم شد آروم نشستم رو مبل ....
تهیونگ : من چجوری انتقامت و بگیرم ؟ ها خودت بگو چجوری از چشای قشنگت انتقام بگیرم ها؟؟؟
دِ آخه لعنتی من چجوری چشای یوری رو شکنجه کنم ؟ چجوری ؟ من چجوری نزدیک این دختره بشم چجوری بهش صدمه بزنم ؟وقتی نگاش میکنم ... چشماش حس مظلومیت یوری رو بهم منتقل میکنه ... مثل یوری معصوم ...
دوباره اشک های لعنتی رو گونه هام راه پیدا کرده بودن
داشتم تو افکارم مثل مرداب فرو میرفتم و میمردم
که کوک در و باز کرد وارد اتاق شد
اشکام و زود با پشت دستم پس زدم و سعی داشتم پنهونشون کنم ولی از چشای تیز جونکوک محال بود
کوک : تهیونگ بسته خودتو هلاک کردی
ببین با این کار های تو یوری برنمیگرده
برنمیگرده که هیچ الان روحش آروم نمیگیره
بس کن .... ببین اون دختره ام الکی آوردی اینجا
تهیونگ : کوک خفه شو
کوک : باشه ولی میخوای چیکار کنی ؟ من که میدونم نمیتونی بهش آسیبی بزنی
برگشتم و صاف تو چشماش زل زدم
کوک : دروغ میگم ؟
راس میگف عین حقیقت
کوک : پاشو یه چیزی بپوش ... پاشو پسر ... یه چیزی بخور... چن روزه درست و حسابی غذا نخوردی
تهیونگ: بدون یوری هیچ غذایی از گلویی من پایین نمیره ...
با دستم به خودم اشاره کردم و با تمام عجزی بهش گفتم
تهیونگ : کیم تهیونگ مرده ... کیم تهیونگ و با یوری خاک کردن ... اینی که جلوته فقط داره نفس میکشه ،فقط نفس
کوک : بس کن تهیونگ (بغض)
کم................کم خودتو عذاب بده (بغض)
تهیونگ : تا وقتی انتقامش و نگیرم باید عذاب بکشم .. اما کوک چجوری (بغض)
میخوام بزنمش قلبم درد میگیره میخوام یه لحظه بشینم نگا کن الان ام قلبم درد میگیره(قطره اشک )
کوک آروم نشست کنار ام و دستش و گذاشت رو شونه هام
کوک : دوس پسرشو بکش
صدای کوک رو مغز ام اکو رف
کوک : کاری که اون باهات کرد
تهیونگ : منم همین فکرو داشتم ...
سرمو گرفتم بالا و به مانیتور خیره شدم دیدم یه سرم بهش وصل شده بود و رو تخت با پیرهن مشکیه من خوابیده بود......... رو به کوک گفتم
تهیونگ: چش شده بود ؟
کوک : قندش افتاده بود ، دوروزه غذا نخورده ..یکمم بدنه ضعیفی داره ...هوففف ....
خودت چی غذا خوردی ؟
تهیونگ : .....
کوک : نگو که از دیروز هیچی نخوردی
تهیونگ : هیششش ... حالم خوب نیس کوک .. الان فقط به فکر انتقام ام ...باید دوس پسرشو برام پیدا کنی کوک
کوک به خودش اشاره کرد و گف
کوک : میخوای برم ایران ؟ من ؟ من برم بیارمش ؟
تهیونگ : غیر از تو کسی دیگه ای اینجاس ؟
کوک : اما ..
نزاشتم غر غر کنه و گفتم
تهیونگ: همینی که هست خودم حوصله ندارم
بی سرو صدا میری میاریش ... هیچ رد پایی از خودت به جا نزار ... با جت برو چن نفر ام با خودت ببر...
گوشیم تعمیر گاه بوددددددد
از اتاقش فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاق کار ام
هوا سرد بود ... بوی خون همه جا رو گرفته بود ... نسیم سوزناکی برای چند لحظه تنم و لرزوند ولی هیچ اعتنایی بهش نکردم ...... تن برهنه ام اصلا مهم نبود اینکه یخ بزنم و از سرما بمیرم ... هیچ کدوم مهم نبود ... فقط یه چیز مهم بود
انتقام... انتقام از این دختره
صدای قدم هام تو کل راه رو های کشتارگ.اه میپیچید و صدا های ترسناکی ایجاد میکرد...رسیدم به اتاق و دستگیرهی سرد و کشیدم و وارد اتاق شدم ... وارد که شدم بی اعتنا به قیافه ی پر از تعجب کوک نشستم رو مبل چرم قهوهای به مانیتور چشم دوخت ام که دیدیم ... زنیکه پخش زمین شده .سرمو انداختم پایین و دندونام و محکم روی هم گذاشتم از لای دندونام با صدایی لرزون که حاصل خشمم بود گفتم
تهیونگ : کوک برو ببین این زنیکه چش شده (عصبی)
صدای قدم هایی کوک فضای سوت و کور اتاق و میشکست هر لحظه دور تر میشدن سرمو بین دستام حصار کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن با خودم
تهیونگ : من چیکار کنم باهات .... چند ساعت نقشه میکشم واست میگم انقدر زجرت بدم که سلول به سلول بدنت درد بکشه ... با خودم میگم کاری میکنم انقدر گریه کنی که بجای اشک از چشمات خون بباره .... اما وقتی برای لحظه ای نگات میکنم ... تمام افکارم تمام نقشه های بدی که واست کشیده بودم همشون با نگاه کردن به چشمات یادم میره
چشمایی که تارهای قهوه ایش پیوسته به مردمک مشکی
مردمکی که همیشه بزرگه از ترس من
چشماش بیشتر نم دار بودنشون یادم میاد
مژه های بلند و پرپشتش که خیس بودنشون یادم میاد
وقتی این چشما هارو میبینم هوش از سرم میپره
آره یادم میره
پاشدم رفتم سمت میز و لیوانی که توش الک.ل بود و یه سره سر کشیدم ... سوزش گلوم ... الک.ل عین آتیش تو معده شعله ور میشد .. تن برهنه ام که خیلی وقته یخ زده بود با الک.ل گرم شد آروم نشستم رو مبل ....
تهیونگ : من چجوری انتقامت و بگیرم ؟ ها خودت بگو چجوری از چشای قشنگت انتقام بگیرم ها؟؟؟
دِ آخه لعنتی من چجوری چشای یوری رو شکنجه کنم ؟ چجوری ؟ من چجوری نزدیک این دختره بشم چجوری بهش صدمه بزنم ؟وقتی نگاش میکنم ... چشماش حس مظلومیت یوری رو بهم منتقل میکنه ... مثل یوری معصوم ...
دوباره اشک های لعنتی رو گونه هام راه پیدا کرده بودن
داشتم تو افکارم مثل مرداب فرو میرفتم و میمردم
که کوک در و باز کرد وارد اتاق شد
اشکام و زود با پشت دستم پس زدم و سعی داشتم پنهونشون کنم ولی از چشای تیز جونکوک محال بود
کوک : تهیونگ بسته خودتو هلاک کردی
ببین با این کار های تو یوری برنمیگرده
برنمیگرده که هیچ الان روحش آروم نمیگیره
بس کن .... ببین اون دختره ام الکی آوردی اینجا
تهیونگ : کوک خفه شو
کوک : باشه ولی میخوای چیکار کنی ؟ من که میدونم نمیتونی بهش آسیبی بزنی
برگشتم و صاف تو چشماش زل زدم
کوک : دروغ میگم ؟
راس میگف عین حقیقت
کوک : پاشو یه چیزی بپوش ... پاشو پسر ... یه چیزی بخور... چن روزه درست و حسابی غذا نخوردی
تهیونگ: بدون یوری هیچ غذایی از گلویی من پایین نمیره ...
با دستم به خودم اشاره کردم و با تمام عجزی بهش گفتم
تهیونگ : کیم تهیونگ مرده ... کیم تهیونگ و با یوری خاک کردن ... اینی که جلوته فقط داره نفس میکشه ،فقط نفس
کوک : بس کن تهیونگ (بغض)
کم................کم خودتو عذاب بده (بغض)
تهیونگ : تا وقتی انتقامش و نگیرم باید عذاب بکشم .. اما کوک چجوری (بغض)
میخوام بزنمش قلبم درد میگیره میخوام یه لحظه بشینم نگا کن الان ام قلبم درد میگیره(قطره اشک )
کوک آروم نشست کنار ام و دستش و گذاشت رو شونه هام
کوک : دوس پسرشو بکش
صدای کوک رو مغز ام اکو رف
کوک : کاری که اون باهات کرد
تهیونگ : منم همین فکرو داشتم ...
سرمو گرفتم بالا و به مانیتور خیره شدم دیدم یه سرم بهش وصل شده بود و رو تخت با پیرهن مشکیه من خوابیده بود......... رو به کوک گفتم
تهیونگ: چش شده بود ؟
کوک : قندش افتاده بود ، دوروزه غذا نخورده ..یکمم بدنه ضعیفی داره ...هوففف ....
خودت چی غذا خوردی ؟
تهیونگ : .....
کوک : نگو که از دیروز هیچی نخوردی
تهیونگ : هیششش ... حالم خوب نیس کوک .. الان فقط به فکر انتقام ام ...باید دوس پسرشو برام پیدا کنی کوک
کوک به خودش اشاره کرد و گف
کوک : میخوای برم ایران ؟ من ؟ من برم بیارمش ؟
تهیونگ : غیر از تو کسی دیگه ای اینجاس ؟
کوک : اما ..
نزاشتم غر غر کنه و گفتم
تهیونگ: همینی که هست خودم حوصله ندارم
بی سرو صدا میری میاریش ... هیچ رد پایی از خودت به جا نزار ... با جت برو چن نفر ام با خودت ببر...
گوشیم تعمیر گاه بوددددددد
۹.۸k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.