P15
: جونگ کوک صبر کن
جونگ کوک وایساد که جیمین با قدم های تند اومد سمتمون و گفت : ولش کن
جونگ کوک : چرا ؟
جیمین : ولش کن این جزو اونا نیست
جونگ کوک : خب که چی ؟
جیمین : برو یکی دیگرو انتخاب کن .
جونگ کوک : تو چرا دخالت میکنی ؟
جیمین : این دختر الان خط قرمز منه ولش کن
جونگ کوک : این به تو مربوط نیست دخالت نکن
بعدهم دستمو محکم کشید و دنبال خودش برد جیمین خواست دنبالمون بیاد که خانم لی دستشو گرفت و گفت : جیمین دخالت نکن
اما هنوز صداش رو میشنیدم که میگفت : جونگ کوک ، جونگ کوک وایسا
تمام مدت نگاهم روی صورت نگران جیمین انگار واقعا اون برادرم بود .
بردم توی اتاق و پرتم کرد روی تخت و گفت : تکون نمیخوری
بعد هم از اتاق رفت بیرون بلند شدم و گوشه تخت نشستم این همون اتاقی بود که توش حبسم کرد داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که اومد توی اتاق ، در اتاقو بست و قفلش کرد .
اومد سمتم و آروم بهم نزدیک شد اینقدر بهم نزدیک شد که روی تخت افتادم یه نگاه بهم کرد و گفت : نترس تو امشب قراره زن من بیشی .
بعد سرشو آورد نزدیکم و لبش رو گذاشت روی لبم با دستم روتختی رو مچاله کردم نمیدونستم داره چی میشه .(سانسور)
صبح با دردی که زیر شکمم احساس کردم پاشدم صورتم از درد توی هم جمع شده بود و دستم روی شکمم بود به اتاق نگاه کردم چشمان یکم تار میدید احساس کردم یه چیزی بغلمه برگشتم و بهش نگاه کردم ، بغلم روی تخت خوابیده بود پسره ی بیشور دارم از درد میمیرم گرفته خوابیده . پاشدم از اتاق رفتم بیرون دلم بدجوری درد میکرد
جونگ کوک وایساد که جیمین با قدم های تند اومد سمتمون و گفت : ولش کن
جونگ کوک : چرا ؟
جیمین : ولش کن این جزو اونا نیست
جونگ کوک : خب که چی ؟
جیمین : برو یکی دیگرو انتخاب کن .
جونگ کوک : تو چرا دخالت میکنی ؟
جیمین : این دختر الان خط قرمز منه ولش کن
جونگ کوک : این به تو مربوط نیست دخالت نکن
بعدهم دستمو محکم کشید و دنبال خودش برد جیمین خواست دنبالمون بیاد که خانم لی دستشو گرفت و گفت : جیمین دخالت نکن
اما هنوز صداش رو میشنیدم که میگفت : جونگ کوک ، جونگ کوک وایسا
تمام مدت نگاهم روی صورت نگران جیمین انگار واقعا اون برادرم بود .
بردم توی اتاق و پرتم کرد روی تخت و گفت : تکون نمیخوری
بعد هم از اتاق رفت بیرون بلند شدم و گوشه تخت نشستم این همون اتاقی بود که توش حبسم کرد داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که اومد توی اتاق ، در اتاقو بست و قفلش کرد .
اومد سمتم و آروم بهم نزدیک شد اینقدر بهم نزدیک شد که روی تخت افتادم یه نگاه بهم کرد و گفت : نترس تو امشب قراره زن من بیشی .
بعد سرشو آورد نزدیکم و لبش رو گذاشت روی لبم با دستم روتختی رو مچاله کردم نمیدونستم داره چی میشه .(سانسور)
صبح با دردی که زیر شکمم احساس کردم پاشدم صورتم از درد توی هم جمع شده بود و دستم روی شکمم بود به اتاق نگاه کردم چشمان یکم تار میدید احساس کردم یه چیزی بغلمه برگشتم و بهش نگاه کردم ، بغلم روی تخت خوابیده بود پسره ی بیشور دارم از درد میمیرم گرفته خوابیده . پاشدم از اتاق رفتم بیرون دلم بدجوری درد میکرد
۲۸.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.