𝐏𝟓
𝐏𝟓
نفس نفس زنان در خونه رو باز کرد : سلام مادر.
& سلام عزیزم.
دختر مادرشو محکم بغل کرد : ببخشید دیر اومدم. کتابخونه بودم.
مادرش چشمکی زد و گفت : نمیگفتیم میدونستم.
_ الان میام کمکت.
الیزا خیلی ذهنش درگیر بود. جوری که متوجه نمیشد داره غذا میخوره. همینطور که فکر میکرد با صدای مادرش به خودش اومد : الیزا؟
_ بببله مادر؟
& دخترم. فردا میخوام برم لندن. برای کارم میخوام برم. با مادربزرگ و پدربزرگ و داییت برمیگردم.
_ کی برمیگردی؟
& 𝟏𝟎 روز دیگه عزیزم.
_ باشه مادر جان .
دختر از جاش بلند شد : یه مقدار خسته ام. میخوام برم بخوابم. شب خوش.
& شب بخیر عزیز دلم.
الیزا وارد اتاقش شد و در و بست . لباس خوابشو پوشید و کتاب رو برداشت و روی تختش دراز کشید. کتاب رو باز کرد: میخوام ببینمت.......
نفس نفس زنان در خونه رو باز کرد : سلام مادر.
& سلام عزیزم.
دختر مادرشو محکم بغل کرد : ببخشید دیر اومدم. کتابخونه بودم.
مادرش چشمکی زد و گفت : نمیگفتیم میدونستم.
_ الان میام کمکت.
الیزا خیلی ذهنش درگیر بود. جوری که متوجه نمیشد داره غذا میخوره. همینطور که فکر میکرد با صدای مادرش به خودش اومد : الیزا؟
_ بببله مادر؟
& دخترم. فردا میخوام برم لندن. برای کارم میخوام برم. با مادربزرگ و پدربزرگ و داییت برمیگردم.
_ کی برمیگردی؟
& 𝟏𝟎 روز دیگه عزیزم.
_ باشه مادر جان .
دختر از جاش بلند شد : یه مقدار خسته ام. میخوام برم بخوابم. شب خوش.
& شب بخیر عزیز دلم.
الیزا وارد اتاقش شد و در و بست . لباس خوابشو پوشید و کتاب رو برداشت و روی تختش دراز کشید. کتاب رو باز کرد: میخوام ببینمت.......
۹.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.