مافیا من... فیک جیمین "فصل دو"
پارت:17
امروز قرار بود ک لینا رو ببینم باید میرفتم خونه جیمین تا لینا رو بردارم
در خونه منتظر بودم در باز شد و با جیمین رو به رو شدم
+مراقب دخترم باش
-دخترمون
+هرچی اذیتش نکن و نزار اون شوهرت هم بهش نزدیک بشه
قرار نبود این موضوع تموم بشه
-امروز نمیام شرکت
+میدونم
-خوبه پس
ب لینا نگاه کردم
-امروز فقط میخام با دخترم وقت بگذرونم
نگاه های جیمین رو روی خودم احساس میکردم بهش نگاهی کردم و دیدم لبخند زده اما وقتی متوجه این شد ک دارم نگاهش میکنم سریع دوباره صورت جدی خودت رو گرفت
باهاش خداحافظی کردم و رفتم همراه با لینا سوار ماشین شدم
رسیدم ب خونه خودم و پیاده شدم لینا رو هم از ماشین در اوردم و باهم وارد خونه شدیم
-خب مامانی اینجا خونه منه میدونم مثل خونه ی بابات بزرگ نیست اما خب دیگه اینجا مادر خودت رو هست
بعد از کلی وقت گذروندن با لینا پیامی ب گوشیم اومد
+از این ب بعد لینا پیش خودت باشه منم از زندگیتون گم میشم و میرم تو ب من گفتی ولی من باور نکردم منو ببخش ات
جیمین داست چی میگفت چ اتفاقی افتاده بود
فلش بک جیمین:
از خونه زدم بیرون تا برم شرکت متوجه شدم یکی از پرونده هایی ک با خودم برده بودم خونه تا برسی کنم رو جا گذاشتم
برگشتم سمت خونه خوشبختانه کلید همراهم بود اروم در رو باز کردم و رفتم سمت اتاق کارم
خواستم از کنار اتاقم رد بشم ک با شنیدن حرفی سر جام وایسادم و گوش دادم
~اره میونمون با جیمین خیلی خوبه
...
~باورت نمیشه حتی توی روی اون زنه هم نگاه نمیکنه چقدر میتونه احمق باشه ک باور کنه بچه از خودش نیست
...
~اگ کمک های تو نبود ک نمیتونستم باهاش باشم
...
~معلومه ک یادم نمیره ب زودی همه داراییش رو از چنگش در میارم اما ارون زنه پا فشاری میکنه و نمیزاره من برم توی شرکت
...
~خودم ی کاریش میکنم
"پایان تماس"
برگشت و ب پشت سرش نگاه کرد اما با دیدن جیمین توی چارچوب در خشکش زد و مثل گچ دیوار شد
جیمین رفت سمتش و بهش سیلی زد
+پس زندگی منو نابود میکنی
دوباره بهش سیلی زد
+پس خوشبختی منو ازم میگیری
~بزار برات توضیح ب...
جیمین رفت سمت کمدش هنوزم پشتش ب یون جو بود
~ببین اون طوری ک فکر میکنی نیست
با برگشتن جیمین مرگ رو دید
جیمین تفنگش رو گرفت سمت یون جو
یون جو میدونست که دیگه راه برگشتی نداره پس
~کار خوبی کردم با دستای خودت زندگیتو خراب کردی خودت حرفای منو باور کردی الانم زنت با بهترین دوستت خوش میگزرو....
حرفش با گلوله ای توی سرش خورد نصفه موند
روی زمین افتاد و زمین با خونش رنگ جدیدی گرفت
اما این داستان برای جیمین اشنا بود اون قبلا هم بخاطر نادونی خودش پرنسسش رو از دست داده بود اما اگ این دفه ات بهش فرست دوباره نمیداد چی...ادامه دارد
شرط:
لایک:۱۲۰
کامنت:۱۰۰
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
امروز قرار بود ک لینا رو ببینم باید میرفتم خونه جیمین تا لینا رو بردارم
در خونه منتظر بودم در باز شد و با جیمین رو به رو شدم
+مراقب دخترم باش
-دخترمون
+هرچی اذیتش نکن و نزار اون شوهرت هم بهش نزدیک بشه
قرار نبود این موضوع تموم بشه
-امروز نمیام شرکت
+میدونم
-خوبه پس
ب لینا نگاه کردم
-امروز فقط میخام با دخترم وقت بگذرونم
نگاه های جیمین رو روی خودم احساس میکردم بهش نگاهی کردم و دیدم لبخند زده اما وقتی متوجه این شد ک دارم نگاهش میکنم سریع دوباره صورت جدی خودت رو گرفت
باهاش خداحافظی کردم و رفتم همراه با لینا سوار ماشین شدم
رسیدم ب خونه خودم و پیاده شدم لینا رو هم از ماشین در اوردم و باهم وارد خونه شدیم
-خب مامانی اینجا خونه منه میدونم مثل خونه ی بابات بزرگ نیست اما خب دیگه اینجا مادر خودت رو هست
بعد از کلی وقت گذروندن با لینا پیامی ب گوشیم اومد
+از این ب بعد لینا پیش خودت باشه منم از زندگیتون گم میشم و میرم تو ب من گفتی ولی من باور نکردم منو ببخش ات
جیمین داست چی میگفت چ اتفاقی افتاده بود
فلش بک جیمین:
از خونه زدم بیرون تا برم شرکت متوجه شدم یکی از پرونده هایی ک با خودم برده بودم خونه تا برسی کنم رو جا گذاشتم
برگشتم سمت خونه خوشبختانه کلید همراهم بود اروم در رو باز کردم و رفتم سمت اتاق کارم
خواستم از کنار اتاقم رد بشم ک با شنیدن حرفی سر جام وایسادم و گوش دادم
~اره میونمون با جیمین خیلی خوبه
...
~باورت نمیشه حتی توی روی اون زنه هم نگاه نمیکنه چقدر میتونه احمق باشه ک باور کنه بچه از خودش نیست
...
~اگ کمک های تو نبود ک نمیتونستم باهاش باشم
...
~معلومه ک یادم نمیره ب زودی همه داراییش رو از چنگش در میارم اما ارون زنه پا فشاری میکنه و نمیزاره من برم توی شرکت
...
~خودم ی کاریش میکنم
"پایان تماس"
برگشت و ب پشت سرش نگاه کرد اما با دیدن جیمین توی چارچوب در خشکش زد و مثل گچ دیوار شد
جیمین رفت سمتش و بهش سیلی زد
+پس زندگی منو نابود میکنی
دوباره بهش سیلی زد
+پس خوشبختی منو ازم میگیری
~بزار برات توضیح ب...
جیمین رفت سمت کمدش هنوزم پشتش ب یون جو بود
~ببین اون طوری ک فکر میکنی نیست
با برگشتن جیمین مرگ رو دید
جیمین تفنگش رو گرفت سمت یون جو
یون جو میدونست که دیگه راه برگشتی نداره پس
~کار خوبی کردم با دستای خودت زندگیتو خراب کردی خودت حرفای منو باور کردی الانم زنت با بهترین دوستت خوش میگزرو....
حرفش با گلوله ای توی سرش خورد نصفه موند
روی زمین افتاد و زمین با خونش رنگ جدیدی گرفت
اما این داستان برای جیمین اشنا بود اون قبلا هم بخاطر نادونی خودش پرنسسش رو از دست داده بود اما اگ این دفه ات بهش فرست دوباره نمیداد چی...ادامه دارد
شرط:
لایک:۱۲۰
کامنت:۱۰۰
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
۷۲.۷k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.