پارت ۱۴
پارت ۱۴
بازم ویو تو کره هست
جئون .
هع خدااا این پسره کجا رفته؟؟؟ برم از زنم بپرسم
مادر کوک . ....
جئون .سلام خانم چطوری ؟؟ خوبی ؟؟
مادر کوک . ها..آره خوبم ...تو چطوری ...کی آمدی؟؟
جئون..یکم پیش ...
مادر کوک . آخه من ندیدمت
جئون. چون تو حواست به تلویزیون بود .
جئون. راستی میگم خبری از جونگکوک داری ؟؟
مادر کوک . آره..مگه میشه از یکی یدونه پسر خبری رو نداشته باشم ..حالا چرا میپرسی ؟؟؟؟!!!
جئون. هیچی همینطوری ..کجا رفته ؟؟؟
مادر کوک ...( یادم نمیاد گفتم رفته فک کن فرانسه آره؟؟ ....) ....خب کوک با دوستاش ر فته فرانسه ... تا یکم حال و هوای عوض شه ..بعد گفت میره از اونجا پاریس فک کنم امروز باید برسن به پاریس ...
من همانند رودی مسافرم
که می رود بسوی زندگی
می رود همچنان که آواز می خواند
و می بوسد خاکی را که بر آن جاریست
من همانند رودی مسافرم
که هر روز می میرد.
و من برای خاک میوه ای هستم
که با خشکی روئیده است
در میان گندمزارهایی که روز در امتداد آنها می میرد
میوه ای هستم که با خشکی روئیده است
دلتنگ روح خود
و زمانی که گذشته است
و غمی که تنهایی خدا بر جای می گذارد
گاهی شب را جستجو می کند
تا دردهای خود را پنهان کند
عشق خلاصه میشد توی دلتنگی، عشق،
درد و دلخوری...دلتنگ بود برای عاشقی کردن با مرد زندگیش
و عشق اون مرد ممنوعه ترین چیزی بود که میتونست داشته
باشه...دردی که تمام این مدت میکشید تمومی نداشت و از
همین میترسید، اون نباید قلب شکسته اش رو دوباره به دست
همون مرد میداد.
_ اگر ژنرالتون افتخار داد و با جرات رهبری این جنگ و
برعهده گرفت، شما هم دزیره بودنت و به جا بیار و ملکه ی
قلبش شو
میدونی که زمان عشق رو از بین میبره و
عشق زمان و...ولی من حس میکنم تو دنیای تو، انگار فقط
عشق حکومت میکنه
...تا وقتی عاشق نباشی از جنگیدن میترسی و اون
میترسید که عاشقت بشه چون از جنگیدن میترسی
از خداحافظی چه بالیی سر
آدما میاد...ناپلئون دزیره اش رو به مقصد بینهایت ترک کرده
بود، حاال من دزیره ای بودم که ژان باپتیست وارد خط
داستانیش شده بود اما اگه جات و با بودنش پر میکردم...با بوی
تنش باید چیکار میکردم؟"
تنهایی به معنای نبودن تو نیست، تنهایی من زمانی معنا پیدا
کرد که یه نگاه به زندگیم انداختم و فهمیدم با هر احتمال
موجودی که فکرش و بکنم، دیگه نمیتونم تو رو داشته
باشم...
عشق نه
دیوونگیه، نه چیز قشنگیه، نه قراره حس خوبی داشته باشه،
عشق یه زنجیره که داره آتیش میگیره و عاشق کسیه که با اینزنجیر به تن یه بیچاره ی دیگه چسبیده باشه، من یه سطل آب
ریختم روی این زنجیر تا اون و خالصش کنم...ولی نمیدونم
چی شد، که یهو دیدم یک ساله به زنجیرش کشیده شدم
بازم ویو تو کره هست
جئون .
هع خدااا این پسره کجا رفته؟؟؟ برم از زنم بپرسم
مادر کوک . ....
جئون .سلام خانم چطوری ؟؟ خوبی ؟؟
مادر کوک . ها..آره خوبم ...تو چطوری ...کی آمدی؟؟
جئون..یکم پیش ...
مادر کوک . آخه من ندیدمت
جئون. چون تو حواست به تلویزیون بود .
جئون. راستی میگم خبری از جونگکوک داری ؟؟
مادر کوک . آره..مگه میشه از یکی یدونه پسر خبری رو نداشته باشم ..حالا چرا میپرسی ؟؟؟؟!!!
جئون. هیچی همینطوری ..کجا رفته ؟؟؟
مادر کوک ...( یادم نمیاد گفتم رفته فک کن فرانسه آره؟؟ ....) ....خب کوک با دوستاش ر فته فرانسه ... تا یکم حال و هوای عوض شه ..بعد گفت میره از اونجا پاریس فک کنم امروز باید برسن به پاریس ...
من همانند رودی مسافرم
که می رود بسوی زندگی
می رود همچنان که آواز می خواند
و می بوسد خاکی را که بر آن جاریست
من همانند رودی مسافرم
که هر روز می میرد.
و من برای خاک میوه ای هستم
که با خشکی روئیده است
در میان گندمزارهایی که روز در امتداد آنها می میرد
میوه ای هستم که با خشکی روئیده است
دلتنگ روح خود
و زمانی که گذشته است
و غمی که تنهایی خدا بر جای می گذارد
گاهی شب را جستجو می کند
تا دردهای خود را پنهان کند
عشق خلاصه میشد توی دلتنگی، عشق،
درد و دلخوری...دلتنگ بود برای عاشقی کردن با مرد زندگیش
و عشق اون مرد ممنوعه ترین چیزی بود که میتونست داشته
باشه...دردی که تمام این مدت میکشید تمومی نداشت و از
همین میترسید، اون نباید قلب شکسته اش رو دوباره به دست
همون مرد میداد.
_ اگر ژنرالتون افتخار داد و با جرات رهبری این جنگ و
برعهده گرفت، شما هم دزیره بودنت و به جا بیار و ملکه ی
قلبش شو
میدونی که زمان عشق رو از بین میبره و
عشق زمان و...ولی من حس میکنم تو دنیای تو، انگار فقط
عشق حکومت میکنه
...تا وقتی عاشق نباشی از جنگیدن میترسی و اون
میترسید که عاشقت بشه چون از جنگیدن میترسی
از خداحافظی چه بالیی سر
آدما میاد...ناپلئون دزیره اش رو به مقصد بینهایت ترک کرده
بود، حاال من دزیره ای بودم که ژان باپتیست وارد خط
داستانیش شده بود اما اگه جات و با بودنش پر میکردم...با بوی
تنش باید چیکار میکردم؟"
تنهایی به معنای نبودن تو نیست، تنهایی من زمانی معنا پیدا
کرد که یه نگاه به زندگیم انداختم و فهمیدم با هر احتمال
موجودی که فکرش و بکنم، دیگه نمیتونم تو رو داشته
باشم...
عشق نه
دیوونگیه، نه چیز قشنگیه، نه قراره حس خوبی داشته باشه،
عشق یه زنجیره که داره آتیش میگیره و عاشق کسیه که با اینزنجیر به تن یه بیچاره ی دیگه چسبیده باشه، من یه سطل آب
ریختم روی این زنجیر تا اون و خالصش کنم...ولی نمیدونم
چی شد، که یهو دیدم یک ساله به زنجیرش کشیده شدم
۷.۷k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.