فیک کوک (سرنوشت من)پارت ۴۵
از زبان ا/ت
اصلا خورد تو ذوقم میسو خانم چقدرم خوشگله لعنتی.
دوباره اومد سمته جونگ کوک اینا وایستاد و گفت : راستی جونگ کوک شنیدم ازدواج کردی پس چرا همسرت رو نیاوردی ؟
مثل اینکه خبر نداره خیلی وقته جدا شدیم
با غضب به جونگ کوک نگاه کردم اونم داشت نگام میکرد که بالاخره زبون باز کرد و گفت : آره ولی جدا شدیم
تهیونگ و آنا در سکوت کامل بودن و فقط به ما دوتا نگاه میکردن میسو ادامه : شنیدم اختلاف سنی زیادی داشتین از تو بعید بود جونگ کوک که عاشقه یه دختر بچه بشی
بالاخره زبون قفل شدم رو باز کردم و با اعصبانیت گفتم : سن فقط یه عدده اون عشق که بین دو طرف هست مهمه نه چیزه دیگه ای که تبدیل به بهانه بشه
میسو گفت : بله با شما موافقم
گفتم : با اجازتون
بلند شدم میخواستم دوباره فرار کنم.. آنا دستم رو گرفت و گفت : میخوای باهات بیام
گفتم : نه لازم نیست..
رفتم سمته سرویس بهداشتی من واقعا بچه بودم از چشم همه جلوی آینه روشویی بودم و به صورتم نگاه میکردم اشک هایی که بدون خواسته خودم از چشمم می چکید ریملم رو زیره چشمام پخش کرده بود با دستام نم پاکش کردم و آروم گفتم : به خودت بیا دختر آروم باش.
نوک دماغم و اطراف چشمام قرمز شده بود اما هرکاری هم میکردم از بین نمیرفت..اومدم بیرون که با جونگ کوک مواجه شدم خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و چسبوندم به دیوار همش نگام رو ازش می دزدیدم عادتم شده بود وقتایی که ناراحتم بهش نگاه نکنم .
گفت : نگام کن.. به زمین نگاه کردم و گفتم : ولم کن
گفت : تا نگام نکنی ولت نمیکنم
ایندفعه نگاش کردم و گفتم : وقتی نگاه هایی مثل نگاه های میسو رو داری نگاه های من به چه دردت میخوره
دستام رو ول کرد و دستش رو میون موهاش برد و گفت : گوره بابای میسو همه چیز بین منو اون خیلی وقته تموم شد ا/ت میفهمی چی میگم
گفتم : نه نمیفهمم
دور شدم و رفتم از اونجا
اصلا خورد تو ذوقم میسو خانم چقدرم خوشگله لعنتی.
دوباره اومد سمته جونگ کوک اینا وایستاد و گفت : راستی جونگ کوک شنیدم ازدواج کردی پس چرا همسرت رو نیاوردی ؟
مثل اینکه خبر نداره خیلی وقته جدا شدیم
با غضب به جونگ کوک نگاه کردم اونم داشت نگام میکرد که بالاخره زبون باز کرد و گفت : آره ولی جدا شدیم
تهیونگ و آنا در سکوت کامل بودن و فقط به ما دوتا نگاه میکردن میسو ادامه : شنیدم اختلاف سنی زیادی داشتین از تو بعید بود جونگ کوک که عاشقه یه دختر بچه بشی
بالاخره زبون قفل شدم رو باز کردم و با اعصبانیت گفتم : سن فقط یه عدده اون عشق که بین دو طرف هست مهمه نه چیزه دیگه ای که تبدیل به بهانه بشه
میسو گفت : بله با شما موافقم
گفتم : با اجازتون
بلند شدم میخواستم دوباره فرار کنم.. آنا دستم رو گرفت و گفت : میخوای باهات بیام
گفتم : نه لازم نیست..
رفتم سمته سرویس بهداشتی من واقعا بچه بودم از چشم همه جلوی آینه روشویی بودم و به صورتم نگاه میکردم اشک هایی که بدون خواسته خودم از چشمم می چکید ریملم رو زیره چشمام پخش کرده بود با دستام نم پاکش کردم و آروم گفتم : به خودت بیا دختر آروم باش.
نوک دماغم و اطراف چشمام قرمز شده بود اما هرکاری هم میکردم از بین نمیرفت..اومدم بیرون که با جونگ کوک مواجه شدم خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و چسبوندم به دیوار همش نگام رو ازش می دزدیدم عادتم شده بود وقتایی که ناراحتم بهش نگاه نکنم .
گفت : نگام کن.. به زمین نگاه کردم و گفتم : ولم کن
گفت : تا نگام نکنی ولت نمیکنم
ایندفعه نگاش کردم و گفتم : وقتی نگاه هایی مثل نگاه های میسو رو داری نگاه های من به چه دردت میخوره
دستام رو ول کرد و دستش رو میون موهاش برد و گفت : گوره بابای میسو همه چیز بین منو اون خیلی وقته تموم شد ا/ت میفهمی چی میگم
گفتم : نه نمیفهمم
دور شدم و رفتم از اونجا
۱۲۵.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.