فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت ۴۵
ویو کوک
داشتم با خودم فک میکردم که الان با این درد قراره چجوری راه برم که لیونسو اومد تو
لیونسو: عه عصاهاتو برداشتی؟ خو بریم
و اومد جلو
کوک: کجا رفته بودی
لیونسو:هیچ دوز پسرم اومده بود الانم بریم بهت نشونش بدم
همه ی زمین و زمان خورد شد ریخت توی کلم...واقعا دوس پسر داره؟..
کوک:چ.چی
لیونسو:واییی چه زود باور کرددد
و جر قولد از خنده
لیونسو:بابا شوخی کردم رفتم با دکترت صحبت کنم ایش:/
همینجوری مات و مبهوت و بهت زده نگاش میکردم
لیونسو: وا چته؟...ایسگات کردم خووو
کوک:....واقعا دوس پسر داری؟
لیونسو: اره خو کیه که نداشته باشه
کوک:ک.کیه
لیونسو:اینه بدم خدمتت ببینیش؟
کوک:منمممم؟ واقعاااا
لیونسو:ن پ
کوک:حلزعححلرهحرححههد (غیر قابل ترجمه)
لیونسو با خنده: مگه نمیدونستی؟
کوک:چرا خو گفتی دوسم داری...ولی...فک نمیکردم
اومد و بازومو گرف
لیونسو: خب پاشو بریم
عصاهارو گرفتم زیر دستم و محکم فشارش دادم و تمام وزنمو انداختم روش...لیونسو هم از بازوم گرفته بود پاشدم که بریم بیرون
کوک:اییی...
لیونسو:چیشده خوبییی؟
کوک:اره...تقریبا
به یه زوری رفتیم از بیمارستان بیرونو وارد حیاطش شدیم
ویو لیونسو
نسیم خنکی به صورتم خورد چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...و مثل این همه سال...درد هامو توی سینم خاک کردم...باید خفش کنم...دوباره انگار داره میریزه بیرون...اما نباید به بیرون بروز بدمشون...هوفی از سر کلافگی کشیدم و چشمامو باز کردم که دیدم جونگ کوک به من زل زده چهرش در هم بود
کوک:.............
شرط ۲۰ لایک ۴۰ کامنت
داشتم با خودم فک میکردم که الان با این درد قراره چجوری راه برم که لیونسو اومد تو
لیونسو: عه عصاهاتو برداشتی؟ خو بریم
و اومد جلو
کوک: کجا رفته بودی
لیونسو:هیچ دوز پسرم اومده بود الانم بریم بهت نشونش بدم
همه ی زمین و زمان خورد شد ریخت توی کلم...واقعا دوس پسر داره؟..
کوک:چ.چی
لیونسو:واییی چه زود باور کرددد
و جر قولد از خنده
لیونسو:بابا شوخی کردم رفتم با دکترت صحبت کنم ایش:/
همینجوری مات و مبهوت و بهت زده نگاش میکردم
لیونسو: وا چته؟...ایسگات کردم خووو
کوک:....واقعا دوس پسر داری؟
لیونسو: اره خو کیه که نداشته باشه
کوک:ک.کیه
لیونسو:اینه بدم خدمتت ببینیش؟
کوک:منمممم؟ واقعاااا
لیونسو:ن پ
کوک:حلزعححلرهحرححههد (غیر قابل ترجمه)
لیونسو با خنده: مگه نمیدونستی؟
کوک:چرا خو گفتی دوسم داری...ولی...فک نمیکردم
اومد و بازومو گرف
لیونسو: خب پاشو بریم
عصاهارو گرفتم زیر دستم و محکم فشارش دادم و تمام وزنمو انداختم روش...لیونسو هم از بازوم گرفته بود پاشدم که بریم بیرون
کوک:اییی...
لیونسو:چیشده خوبییی؟
کوک:اره...تقریبا
به یه زوری رفتیم از بیمارستان بیرونو وارد حیاطش شدیم
ویو لیونسو
نسیم خنکی به صورتم خورد چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...و مثل این همه سال...درد هامو توی سینم خاک کردم...باید خفش کنم...دوباره انگار داره میریزه بیرون...اما نباید به بیرون بروز بدمشون...هوفی از سر کلافگی کشیدم و چشمامو باز کردم که دیدم جونگ کوک به من زل زده چهرش در هم بود
کوک:.............
شرط ۲۰ لایک ۴۰ کامنت
۴۱.۸k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.