Miracle = معجزه
Part 4
با حالت کلافه رو به سول هی کردم و گفتم...
+ من کی با پسرا لاس زدم که بار دومش باشه؟
هانا شونه ای بالا انداخت و گفت
هانا: خب...محض احتیاط
+و اینم از اکیپ دوستای من...بعضی وقتا به عقلشون شک میکنم ، ای خدا.... خب دیگه شما برید
بعد از خداحافظی باهاشون رفتم سمت ابتدای راهرو که دفتر معلما اونجا بود ، روبهروی در وایسادم و در زدم
آقای لی: بیا تو
آروم درو باز کردم و رفتم داخل
+ سلام
و درو پشت سرم بستم و رفتم یکم جلو تر وایسادم... همه ی معلمامون عصبی پشت میز دراز که رو به روی میز اداری مدیر بود و آقای لی روش نشسته بود، روی یک ردیف نشسته
بودن و تهیونگ هم روبه روشون پشت میز نشسته بود....
تهیونگ پشتش به من بود و فقط به دستاش که توی هم گره زده بود و روی میز گذاشته بود و بهشون زل زده بود ، با ورود من از جاش تکون نخورد...
با این حساب منو ندیده بود ، آقای لی بهم اشاره کرد که بیام کنار تهیونگ بشینم منم خیلی مؤدبانه رفتم کنارش نشستم
آقای لی: ا/ت...میتونی ی لطفی در حقم
ما بکنی؟
+ البته...چه کمکی از دست من بر میاد؟
آقای لی: از وضعیت درسی تهیونگ خبر داری؟
+ آمممم...راستش تا حالا بهش توجه نکردم ولی امروز از دستش خیلی عصبانی بودید...
معلم فیزیک یعنی آقای پارک که از همشون عصبی تر بود یهو از کوره در رفت و بلند داد زد :
آقای پارک: تمام ما معلما از دستش روانی شدیم! پسره ی گستاخ حتی حاظر نیست لای کتاباشو باز کنه!! یک سال درس خوندن رو گزاشتی کنار و پارسال سال سوم رو هم افتادی!! اگر به خاطر آقای لی نبود نمیزاشتم پاشو تو مدرسمون بزاره...
تهیونگ هنوز به دستاش زل زده بود و تازه متوجه اخمش شدم
آقای پارک دوباره رو به تهیونگ کرد و گفت :
آقای پارک: یااا...تو الاان ۲۱ سالته...الان باید دنبال کار باشی نه اینکه با ما سرو کله بزنی...
آقای لی: آقای پارک آرامش خودتون رو حفظ کنید...
بعد رو به من کرد و خواست حرفی بزنه که خانم کوان زود تر شروع کرد به حرف زدن :
خانم کوان: ا/ت ببین...حرف حساب ما اینه...احمقانه به نظر میرسه ولی...ما معلما از دستش روانی شدیم و تنها راهی که به ذهنمون رسید تو بودی چون شما بهتر همدیگه رو درک میکنین به هر حال هم کلاسین و این جور حرفا...اگه کل جهشی هاتو بشماریم فکر کنم یه سه تایی بشه...ازت میخوایم کمکمون کنی...لطفاً تا یک یا چند ماه تهیونگ زیر نظرت باشه و تو هم توی درساش کمکش کن و مجبورش کن حداقل لای کتاباشو باز کنه...و اینم اضافه کنم به تنها کسی که توی مدرسه بهش اطمینان داشتیم تو بودی...الانم با خودت ببرش خونتون و....
تهیونگ پرید وسط حرفش و گفت :
_ پدرم اجازه نمیده
خانم کوان قاطع و محکم بلافاصله گفت :
خانم کوان: از پدرت اجازه میگیریم...
دوباره رو به من کرد و گفت
خانم کوان : پس ا/ت سعی کن مجبورش کنی درس بخونه تا حداقل دوباره امسال رو نیوفته....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
با حالت کلافه رو به سول هی کردم و گفتم...
+ من کی با پسرا لاس زدم که بار دومش باشه؟
هانا شونه ای بالا انداخت و گفت
هانا: خب...محض احتیاط
+و اینم از اکیپ دوستای من...بعضی وقتا به عقلشون شک میکنم ، ای خدا.... خب دیگه شما برید
بعد از خداحافظی باهاشون رفتم سمت ابتدای راهرو که دفتر معلما اونجا بود ، روبهروی در وایسادم و در زدم
آقای لی: بیا تو
آروم درو باز کردم و رفتم داخل
+ سلام
و درو پشت سرم بستم و رفتم یکم جلو تر وایسادم... همه ی معلمامون عصبی پشت میز دراز که رو به روی میز اداری مدیر بود و آقای لی روش نشسته بود، روی یک ردیف نشسته
بودن و تهیونگ هم روبه روشون پشت میز نشسته بود....
تهیونگ پشتش به من بود و فقط به دستاش که توی هم گره زده بود و روی میز گذاشته بود و بهشون زل زده بود ، با ورود من از جاش تکون نخورد...
با این حساب منو ندیده بود ، آقای لی بهم اشاره کرد که بیام کنار تهیونگ بشینم منم خیلی مؤدبانه رفتم کنارش نشستم
آقای لی: ا/ت...میتونی ی لطفی در حقم
ما بکنی؟
+ البته...چه کمکی از دست من بر میاد؟
آقای لی: از وضعیت درسی تهیونگ خبر داری؟
+ آمممم...راستش تا حالا بهش توجه نکردم ولی امروز از دستش خیلی عصبانی بودید...
معلم فیزیک یعنی آقای پارک که از همشون عصبی تر بود یهو از کوره در رفت و بلند داد زد :
آقای پارک: تمام ما معلما از دستش روانی شدیم! پسره ی گستاخ حتی حاظر نیست لای کتاباشو باز کنه!! یک سال درس خوندن رو گزاشتی کنار و پارسال سال سوم رو هم افتادی!! اگر به خاطر آقای لی نبود نمیزاشتم پاشو تو مدرسمون بزاره...
تهیونگ هنوز به دستاش زل زده بود و تازه متوجه اخمش شدم
آقای پارک دوباره رو به تهیونگ کرد و گفت :
آقای پارک: یااا...تو الاان ۲۱ سالته...الان باید دنبال کار باشی نه اینکه با ما سرو کله بزنی...
آقای لی: آقای پارک آرامش خودتون رو حفظ کنید...
بعد رو به من کرد و خواست حرفی بزنه که خانم کوان زود تر شروع کرد به حرف زدن :
خانم کوان: ا/ت ببین...حرف حساب ما اینه...احمقانه به نظر میرسه ولی...ما معلما از دستش روانی شدیم و تنها راهی که به ذهنمون رسید تو بودی چون شما بهتر همدیگه رو درک میکنین به هر حال هم کلاسین و این جور حرفا...اگه کل جهشی هاتو بشماریم فکر کنم یه سه تایی بشه...ازت میخوایم کمکمون کنی...لطفاً تا یک یا چند ماه تهیونگ زیر نظرت باشه و تو هم توی درساش کمکش کن و مجبورش کن حداقل لای کتاباشو باز کنه...و اینم اضافه کنم به تنها کسی که توی مدرسه بهش اطمینان داشتیم تو بودی...الانم با خودت ببرش خونتون و....
تهیونگ پرید وسط حرفش و گفت :
_ پدرم اجازه نمیده
خانم کوان قاطع و محکم بلافاصله گفت :
خانم کوان: از پدرت اجازه میگیریم...
دوباره رو به من کرد و گفت
خانم کوان : پس ا/ت سعی کن مجبورش کنی درس بخونه تا حداقل دوباره امسال رو نیوفته....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۵۴.۴k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.