تک پارتی تهیونگـــ
با حس وحشت، ساعت دو و نیم شب، توی ماشینش تنها ب سمت خونش میروند... جدیدا یک قاتل سریالی قبل از اعدام شدنش فرار کرده و مثل اینکه دنبال ی دختر میگرده... شیشه های ماشینش بالا بود و همه درهارو قفل کرده بود... ی اهنگه اروم گذاشته بود ک حواسش و پرت کنه... همونطور ک ب جلو میروند، انگار با چشمی برخورد کرد... هیچکس جلوش نبود، پس با چی برخورد کرده بود؟... جلوی ماشینش اصلا دیده نمیشد... چراغ ماشینش خراب بود، پس فلش گوشیشو روشن کرد و از ماشین بیرون اومد...
قبل ازینکه بتونه در ماشینه و ببنده، صدای جیغش تا هفت کشور اون طرف تر شنیده میشد...
ی پسر جوون، با لباس سفیدی ک حالا خونی شده بود روبه روی ماشینش وایساده بود... ینی با ماشینش ب این خورده و این پسره حتی رو زمین نیوفتاده؟... ی سری از خونهای روی صورتش خشک بودن و معلوم بود قدیمی بودن و ماله الان نیست... ولی هنوز کاملا قابل باور بود ک شکمش بخاطر برخورد ماشین باهاش خون ریزی میکنه... صورتش دیده نمیشد... پس ات جلو رفت تا حالش و بپرسه...
+اقا؟ حالتون خوبه؟ خیلی خونریزی دارین... میتونم برسونمتون بیمارستان؟...
جوابی نداد و فقط سرشو پایین انداخت... دستاش مشت بودن... انگار داشت گریه میکرد... ولی، ولی گریه واسه چی؟... یعنی انقدر درد داشت؟... وقتی سرشو بالا اورد ات شوکه شد... همون قاتل معروفی ک فرار کرده؟... تازه، اون اصلا گریه نمیکرد، داشت میخندید...
مثل بچه هایی ک تازه راه رفتن یاد گرفتن ب ات نزدیک شد... دست خونیشو دور صورت ات قاب کرد... قبل ازینکه ات بتونه واکنشی از ترس نشون بده شروع کرد ب بوسیدنش... لبهای خشکش حالا خیس شده بودن و مثل قبل سرخ...
_هنوز مثل اول، نرم و عسلی...
درسته همون لحظه پلیس رسید و دوتاشون و با تیر خلاص کرد، ولی حداقل توی بوسه مردن حس بهتریه تا اعدام شدن...
چقدر دارم میرینم...
قبل ازینکه بتونه در ماشینه و ببنده، صدای جیغش تا هفت کشور اون طرف تر شنیده میشد...
ی پسر جوون، با لباس سفیدی ک حالا خونی شده بود روبه روی ماشینش وایساده بود... ینی با ماشینش ب این خورده و این پسره حتی رو زمین نیوفتاده؟... ی سری از خونهای روی صورتش خشک بودن و معلوم بود قدیمی بودن و ماله الان نیست... ولی هنوز کاملا قابل باور بود ک شکمش بخاطر برخورد ماشین باهاش خون ریزی میکنه... صورتش دیده نمیشد... پس ات جلو رفت تا حالش و بپرسه...
+اقا؟ حالتون خوبه؟ خیلی خونریزی دارین... میتونم برسونمتون بیمارستان؟...
جوابی نداد و فقط سرشو پایین انداخت... دستاش مشت بودن... انگار داشت گریه میکرد... ولی، ولی گریه واسه چی؟... یعنی انقدر درد داشت؟... وقتی سرشو بالا اورد ات شوکه شد... همون قاتل معروفی ک فرار کرده؟... تازه، اون اصلا گریه نمیکرد، داشت میخندید...
مثل بچه هایی ک تازه راه رفتن یاد گرفتن ب ات نزدیک شد... دست خونیشو دور صورت ات قاب کرد... قبل ازینکه ات بتونه واکنشی از ترس نشون بده شروع کرد ب بوسیدنش... لبهای خشکش حالا خیس شده بودن و مثل قبل سرخ...
_هنوز مثل اول، نرم و عسلی...
درسته همون لحظه پلیس رسید و دوتاشون و با تیر خلاص کرد، ولی حداقل توی بوسه مردن حس بهتریه تا اعدام شدن...
چقدر دارم میرینم...
۱۹.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.