رمان تحسین برانگیز ( p1 )
پارت اول :
«۱۰ شهریور ۲۰۲۵ »
خورشید :
دهم شهریور بود و با آمدن جواب های کنکور حال همه خوب بود حقیقتا حال من هم خوب بود .
بابا محمد همه محل و شیرینی داده بود و مامان مهری با همه خانم های محل خوش و بش کرده بود . مهرداد هم برام کادو گوشی خریده بود . محلمون و دوست داشتم چون بافت قدیمی داشت و همه با هم صمیمی بودن . محله ما در تهران به محله مذهبی نشین ها معروف بود .
مامان میگفت چقدر خوب که پولدار نیستیم و وضع مالیمون متوسط ، من خوب میدونستم از کسری که پولدار بود و رفتار خانوادش ضربه دیده بود که این ها رو می گفت ولی بابا هر بار میگفت : « خانم ، همه رو نمیشه با یه نفر مقایسه کرد و زیر چوبه دار برد . خوبیت نداره . نه خدا خوشش میاد . »
بعد از ناهار جلوی تلویزیون نشسته بودیم که گوشی خونه زنگ خورد .
بابا که نزدیک تر بود جواب داد : « بله ؟ بفرمایید ! »
نمیدونم فرد پشت تلفن چی میگفت و یا اصلا کی بود که بابا بهت زده فقط جواب های کوتاه میداد و اشک چشمانش را پر کرده بود .
بعد یادداشت چند چیز روی کاغذ آرام به فکر رفت .
مامان مهری که نگران تر از من و مهرداد بود پرسید : « کی بود ؟؟ چی می گفت ؟؟ »
بابا : « خزان بود . دعوتمون کرد کره . »
مامان با بهت اسم خران را زمزمه کرد و با خوشحالی گفت : « کی ؟؟ کی میریم ؟؟ »
بابا : « فردا شب بلیط گرفته من میرم به علی و حامد بگم . »
مامان از اینکه فهمید اون ها هم دعوتن خیلی خوشحال شد و سریع شروع به جمع کردن وسایل کرد .
:)
«۱۰ شهریور ۲۰۲۵ »
خورشید :
دهم شهریور بود و با آمدن جواب های کنکور حال همه خوب بود حقیقتا حال من هم خوب بود .
بابا محمد همه محل و شیرینی داده بود و مامان مهری با همه خانم های محل خوش و بش کرده بود . مهرداد هم برام کادو گوشی خریده بود . محلمون و دوست داشتم چون بافت قدیمی داشت و همه با هم صمیمی بودن . محله ما در تهران به محله مذهبی نشین ها معروف بود .
مامان میگفت چقدر خوب که پولدار نیستیم و وضع مالیمون متوسط ، من خوب میدونستم از کسری که پولدار بود و رفتار خانوادش ضربه دیده بود که این ها رو می گفت ولی بابا هر بار میگفت : « خانم ، همه رو نمیشه با یه نفر مقایسه کرد و زیر چوبه دار برد . خوبیت نداره . نه خدا خوشش میاد . »
بعد از ناهار جلوی تلویزیون نشسته بودیم که گوشی خونه زنگ خورد .
بابا که نزدیک تر بود جواب داد : « بله ؟ بفرمایید ! »
نمیدونم فرد پشت تلفن چی میگفت و یا اصلا کی بود که بابا بهت زده فقط جواب های کوتاه میداد و اشک چشمانش را پر کرده بود .
بعد یادداشت چند چیز روی کاغذ آرام به فکر رفت .
مامان مهری که نگران تر از من و مهرداد بود پرسید : « کی بود ؟؟ چی می گفت ؟؟ »
بابا : « خزان بود . دعوتمون کرد کره . »
مامان با بهت اسم خران را زمزمه کرد و با خوشحالی گفت : « کی ؟؟ کی میریم ؟؟ »
بابا : « فردا شب بلیط گرفته من میرم به علی و حامد بگم . »
مامان از اینکه فهمید اون ها هم دعوتن خیلی خوشحال شد و سریع شروع به جمع کردن وسایل کرد .
:)
۱.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.