دنیا سلطنت
دنیا سلطنت
پارت ۷۰
" سرورم وقتیاولین بار دیدمت عاشق شما شدم و خیلی ذوق داشتم تا که همسر شما میشدم از بچه ای همش از دور نگاه ات میکردم ...
روز ها و شب ها وقتی میگذشت تا بزرگ شیم و ازدواج کنیم آن قدر عاشق شما بودم که وقتی ازدواج کردیم هیچ اهمیتی بهم ندادی فقد یه شب باهام ر*ابطه داشتیم اما بعدش اتاق ها ما جدا شد از نبود شما هر روز میمردم شبی م*ست کردم و سمته اتاق شما میرفتم اشتباه اتاق شاهزاده راکان اون گناهی نداشت ولی من دست بردار نبودم اون شب را با هم گذراندیم بعد اش خیلی پشیمون شدم از کار ای که کردیم
من ح*مله شدم و به همه گفتم بچه شما را باردارم ولی این بچه که الان تو شکم ام هست بچه شاهزاده راکان هست ملکه از وجودم بدش میاد میدانم یه روزی زندگیم به دست اون به پایان میرسه اگر اتفاقی برایم افتاد باعث اش ملکه هست " با نامه به دست سمته تخت رفت و فکر فروع رفت چیکار باید میکرد تون دختر بی گناه به دست ملکه شیاطین ها به قتل رسیده این را مطمئنم بود
جونکوک: خودم کارت رو به اتمام میرسونم ملکه ....
شاهزاده دراز کشید و بلاخره بعد از کلی فکر کردن خواب اش برد
نیم شب بود که با نور چراغ بیدار شد و روبه آلیس کرد که رو تخت نشسته بود و کتابی دست اش بود
جونکوک: چرا این وقت شب بیداری
آلیس نگاه اش را به شاهزاده دوخت
آلیس: زود خوابیدن الان هم خوابم نمیاد
شاهزاده جونکوک رو تخت کنار اش نشست و آلیس را در اغوش اش گرفت
بوسی را رو موهایش گذاشت آلیس هم خودش را در اغوش شاهزاده جا کرد
آلیس: میدونی شاهزاده وقتی اون ها را دیدم همه اون درد ها را دوباره تجربه کردم خیلی درد ام اومد
جونکوک: درسته آلیس ولی باید باهاش روبه رو بشی
آلیس: نمیتونم
جونکوک: کجاست اون آلیس پر حرف و همچنین زیرک
آلیس: اون رفته
جونکوک: کجا رفته چرا رفته
آلیس: اون کار داشت و رفت
شاهزاده جونکوک خنده ای کرد و گفت
@h41766101
پارت ۷۰
" سرورم وقتیاولین بار دیدمت عاشق شما شدم و خیلی ذوق داشتم تا که همسر شما میشدم از بچه ای همش از دور نگاه ات میکردم ...
روز ها و شب ها وقتی میگذشت تا بزرگ شیم و ازدواج کنیم آن قدر عاشق شما بودم که وقتی ازدواج کردیم هیچ اهمیتی بهم ندادی فقد یه شب باهام ر*ابطه داشتیم اما بعدش اتاق ها ما جدا شد از نبود شما هر روز میمردم شبی م*ست کردم و سمته اتاق شما میرفتم اشتباه اتاق شاهزاده راکان اون گناهی نداشت ولی من دست بردار نبودم اون شب را با هم گذراندیم بعد اش خیلی پشیمون شدم از کار ای که کردیم
من ح*مله شدم و به همه گفتم بچه شما را باردارم ولی این بچه که الان تو شکم ام هست بچه شاهزاده راکان هست ملکه از وجودم بدش میاد میدانم یه روزی زندگیم به دست اون به پایان میرسه اگر اتفاقی برایم افتاد باعث اش ملکه هست " با نامه به دست سمته تخت رفت و فکر فروع رفت چیکار باید میکرد تون دختر بی گناه به دست ملکه شیاطین ها به قتل رسیده این را مطمئنم بود
جونکوک: خودم کارت رو به اتمام میرسونم ملکه ....
شاهزاده دراز کشید و بلاخره بعد از کلی فکر کردن خواب اش برد
نیم شب بود که با نور چراغ بیدار شد و روبه آلیس کرد که رو تخت نشسته بود و کتابی دست اش بود
جونکوک: چرا این وقت شب بیداری
آلیس نگاه اش را به شاهزاده دوخت
آلیس: زود خوابیدن الان هم خوابم نمیاد
شاهزاده جونکوک رو تخت کنار اش نشست و آلیس را در اغوش اش گرفت
بوسی را رو موهایش گذاشت آلیس هم خودش را در اغوش شاهزاده جا کرد
آلیس: میدونی شاهزاده وقتی اون ها را دیدم همه اون درد ها را دوباره تجربه کردم خیلی درد ام اومد
جونکوک: درسته آلیس ولی باید باهاش روبه رو بشی
آلیس: نمیتونم
جونکوک: کجاست اون آلیس پر حرف و همچنین زیرک
آلیس: اون رفته
جونکوک: کجا رفته چرا رفته
آلیس: اون کار داشت و رفت
شاهزاده جونکوک خنده ای کرد و گفت
@h41766101
۲.۷k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.