فیک جونگ کوک پارت ۴ (معشوقه) فصل ۲
خب بچه ها فک نمیکردم کسی جواب رو درست بده ولی فقط یه نفر جواب رو اونقدری دقیق توضیح داد که انگار خودش نویسندس! برلی همین یه ساعت دیگه که ویس خطا نزنه برام ۱ پارت هدیه میدم...
_______
اگه با این کارم باعث شدم که محکم تر انجام بده چی؟! الان موقع فکر کردن نبود فقط باید ریسک میکردم! دوباره شروع کردم به فحش دادن!
ا.ت: با تو ام عوضی دستای کثیفتو به من نزن آشغال! با تو ام مرتیکه ی قاتله روانی!
یه دفعه با این حرفم جوش آورد قبلش بهم اهمیت نمیداد ولی وقتی اینو گفتم یه دفعه محکم زد تو صورتم:
ارباب: خفه شو ه*ر*زه!....تو که نمیدونی من برای چی این کارا رو میکنم پس دهنتو ببند!(عربده)
با عربده ای که کشید خیلی ترسیدم ولی نباید کم میاوردم گفتم:
ا.ت:هه چه دلیلی؟یعنی دلیلت انقد مهمه که بخاطرش حاضری آدم بکشی یا یه نفرو بدزدی روانی؟
خیلی میترسیدم که یهو یه کاری بکنه چون چشمام بسته بود و هیچ جایی رو نمیدیدم!
ارباب: خیله خب...ولی بدون خودت اینجور خواستی!.......باید با هر ضربم رو بشمری!
با این حرفش خیالم راحت شد.آخیش پس دیگه بهم تjاوز نمیکنه! من ترجیح میدادم که منو تا حد مرگ بزنه ولی بهم دست نزنه! خب اونم مثل مافیاهای دیگس حتما الان کمربندش رو میاره و منو میزنه و منم باید هر ضربه رو که بهم میزنه بشمارم!
ا.ت: قبوله!
ارباب : قبوله؟! فک نمیکردم انقد زود تسلیم شی!
انتظار برخورد کمربند رو با بدنم داشتم که یهو لباس و شلوارم رو درآورد!
ا.ت: چه غلطی...میکنی...عوضی؟!...به من دست...نزن! (هق هق)
ارباب : ببینم تو دیوونه ای چیزی نیستی؟ خودت همین الان قبول کردی که با هر ضربه ای که داخلت میکوبم بشماری!
ا.ت: آشغال تو که قبول کردی دیگه اون کارو باهام نکنی به جاش....
ارباب: اشتباه نکن هرzه کوچولو! من قبلش خواستم به تو هم یکم لذت بدم ولی خودت خواستی که....اممم الان ساعت چنده؟...آها ۱۰ شبه!....خب پس قراره از همین الان تا صبح اونقدر توت بکوبم که پaره شی!
با این حرفش خیلی ترسیدم وایییی نه خودم خودمو دستی دستی بدبخت کردممممم!
ارباب : خب راستش قبلش هم به درخواست پدرم خواستم باهات ازدواج کنم چون مشکل قلبی داشت و نمیخواستم بخاطر من بمیره! ولی فک کنم به خودت خم خبر رسیده باشه که پدرامون امروز موقع سفر به بوسان تصادف کردن و مردن! مطمئنم که این تصادف اتفاقی نبوده و بعدا به حساب قاتل پدرم میرسم. ولی اینو بدون که من از اولش هم به تو علاقه ای نداشتم ولی حالا که پدرت مرده و باند شما حتما نابود میشه و دیگه بدام فایده ای نداری!.....اممم ولی...چرا هنوز یه فایده داری!...تو باید عروسک جnسi من باشی! البته اگه خوب کارت رو توی رابطه انجام ندی میدمت دست بادیگاردا تا خوب بfاkت بِدَن!....
با این حرفش لرزی به بدنم افتاد یعنی من قراره.........
_______
اگه با این کارم باعث شدم که محکم تر انجام بده چی؟! الان موقع فکر کردن نبود فقط باید ریسک میکردم! دوباره شروع کردم به فحش دادن!
ا.ت: با تو ام عوضی دستای کثیفتو به من نزن آشغال! با تو ام مرتیکه ی قاتله روانی!
یه دفعه با این حرفم جوش آورد قبلش بهم اهمیت نمیداد ولی وقتی اینو گفتم یه دفعه محکم زد تو صورتم:
ارباب: خفه شو ه*ر*زه!....تو که نمیدونی من برای چی این کارا رو میکنم پس دهنتو ببند!(عربده)
با عربده ای که کشید خیلی ترسیدم ولی نباید کم میاوردم گفتم:
ا.ت:هه چه دلیلی؟یعنی دلیلت انقد مهمه که بخاطرش حاضری آدم بکشی یا یه نفرو بدزدی روانی؟
خیلی میترسیدم که یهو یه کاری بکنه چون چشمام بسته بود و هیچ جایی رو نمیدیدم!
ارباب: خیله خب...ولی بدون خودت اینجور خواستی!.......باید با هر ضربم رو بشمری!
با این حرفش خیالم راحت شد.آخیش پس دیگه بهم تjاوز نمیکنه! من ترجیح میدادم که منو تا حد مرگ بزنه ولی بهم دست نزنه! خب اونم مثل مافیاهای دیگس حتما الان کمربندش رو میاره و منو میزنه و منم باید هر ضربه رو که بهم میزنه بشمارم!
ا.ت: قبوله!
ارباب : قبوله؟! فک نمیکردم انقد زود تسلیم شی!
انتظار برخورد کمربند رو با بدنم داشتم که یهو لباس و شلوارم رو درآورد!
ا.ت: چه غلطی...میکنی...عوضی؟!...به من دست...نزن! (هق هق)
ارباب : ببینم تو دیوونه ای چیزی نیستی؟ خودت همین الان قبول کردی که با هر ضربه ای که داخلت میکوبم بشماری!
ا.ت: آشغال تو که قبول کردی دیگه اون کارو باهام نکنی به جاش....
ارباب: اشتباه نکن هرzه کوچولو! من قبلش خواستم به تو هم یکم لذت بدم ولی خودت خواستی که....اممم الان ساعت چنده؟...آها ۱۰ شبه!....خب پس قراره از همین الان تا صبح اونقدر توت بکوبم که پaره شی!
با این حرفش خیلی ترسیدم وایییی نه خودم خودمو دستی دستی بدبخت کردممممم!
ارباب : خب راستش قبلش هم به درخواست پدرم خواستم باهات ازدواج کنم چون مشکل قلبی داشت و نمیخواستم بخاطر من بمیره! ولی فک کنم به خودت خم خبر رسیده باشه که پدرامون امروز موقع سفر به بوسان تصادف کردن و مردن! مطمئنم که این تصادف اتفاقی نبوده و بعدا به حساب قاتل پدرم میرسم. ولی اینو بدون که من از اولش هم به تو علاقه ای نداشتم ولی حالا که پدرت مرده و باند شما حتما نابود میشه و دیگه بدام فایده ای نداری!.....اممم ولی...چرا هنوز یه فایده داری!...تو باید عروسک جnسi من باشی! البته اگه خوب کارت رو توی رابطه انجام ندی میدمت دست بادیگاردا تا خوب بfاkت بِدَن!....
با این حرفش لرزی به بدنم افتاد یعنی من قراره.........
۷۱۷
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.