لباساشو با یه پیرهن ساده سفید و یه شلوار مشکی عوض کرد...ا
لباساشو با یه پیرهن ساده سفید و یه شلوار مشکی عوض کرد...از روی لباساش پیشبند مشکی رنگی بست...رفت سمت میز و یه قلوپ ازقهوه روی میز خورد...اون عاشق کارش بود...مدتها پیش حسابشو با خانوادش جداکرده بود...و الان کار میکرد تا دستش تو جیب خودش باشه...اون تو یه کافه نقلی قهوه ای رنگ کلاسیک با تابلوی[کافه ی کلاسیک] که تو یه محله قدیمی آرام بود کار میکرد...داشت روی میزهارو تمیز میکرد...که صدای زنگ در به صدا دراومد...دایون همونجور که داشت تمیز میکرد گفت:[خوش اومدین بفرمایین] ولی جوابی نشنید برای همین برگشت اون پسر همیشه گی بود که هرروز میومد و اینجا قهوه میخورد...دایون لبخندی زد...(دایون:د تهیونگ:ت)
د: تهیونگاا...تویی؟
تهیونگ تنها دوست دایون بود...دایون چندوقتی بود که به تهیونگ حسی پیدا کرده بود...مطمئنا...دختری که عاشق تهیونگه...خوش شانسه...چون تهیونگ پسری خوش اخلاق و مهربونیه..
تهیونگ رفت و روی صندلی چوبی قهوه ای رنگ کنار پنجره نشست...
ت:سلام...تو با مشتریا اینجوری رفتار میکنی؟
دایون ..حالا یادش اومده بود.کاغذ ثبت سفارش رو برداشت..خندید.
د: ببخشید...خب قهوه میخوری مثل همیشه؟
ت: امم..نع امروز دوتا موکا میخوام...
د: مهمون داری؟
ت: آره قراره دوست دخترم بیاد..
دایون تعجب کرد...
د: نگفته بودی دوست دختر داری.
ت:مگه هرکاری میکنم باید به توهم بگم؟
دایون از لحن تهیونگ ناراحت شد..
د:م.معذرت میخوام..میرم سفارشارو درست کنم..
ت: لطفا خوب تزیینشون کن..دوس دخترم لیاقتش بیشتراز ایناس..
د: ب.باشه.
داشتم سفارش تهیونگ رو درس میکردم...من عاشقشم..باهر حرفی که میزد دلم میخواست بزنم زیر گریه...طبق گفته اش موکا درست کردم...نفس عمیقی کشیدم و میخواستم برگردم که...
د: ت.تهیونگ...ت.ترسیدم...تو..اینجا..چیکار... میکنی؟ ب.بفرمایین
تهیونگ یه نگاهی به موکا انداخت و یه نگاهی به دخترک...
دایون سرشو بالا آورد: دوسش نداری؟
ت: سلیقه خوبی داری..!
د: ممنون...من دیگه باید برم الان سوجون میاد(صاحب کارش)
دختر فنجونارو روی میز گذاشت...داشت میرفت که توسط دستی به عقب کشیده شد...
ت: وایسا!
دایون وایساد و سمت تهیونگ برگشت..
د: چیزی شده؟
تهیونگ پوزخندی زد و از کمر دختر گرفت نزدیک خودش کرد..دایون تعجب کرده بود...
د: چ.چیزی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟
ت: فک میکنی متوجه نشدم ناراحتی؟
د: چ.چی؟
ت: اون دختری که قراره بامن اینجا قرار بزاره اسمش دایونه و روبه روی من ایستاده..
د:چ.چی؟
(چون طولانیه جانشد)
د: تهیونگاا...تویی؟
تهیونگ تنها دوست دایون بود...دایون چندوقتی بود که به تهیونگ حسی پیدا کرده بود...مطمئنا...دختری که عاشق تهیونگه...خوش شانسه...چون تهیونگ پسری خوش اخلاق و مهربونیه..
تهیونگ رفت و روی صندلی چوبی قهوه ای رنگ کنار پنجره نشست...
ت:سلام...تو با مشتریا اینجوری رفتار میکنی؟
دایون ..حالا یادش اومده بود.کاغذ ثبت سفارش رو برداشت..خندید.
د: ببخشید...خب قهوه میخوری مثل همیشه؟
ت: امم..نع امروز دوتا موکا میخوام...
د: مهمون داری؟
ت: آره قراره دوست دخترم بیاد..
دایون تعجب کرد...
د: نگفته بودی دوست دختر داری.
ت:مگه هرکاری میکنم باید به توهم بگم؟
دایون از لحن تهیونگ ناراحت شد..
د:م.معذرت میخوام..میرم سفارشارو درست کنم..
ت: لطفا خوب تزیینشون کن..دوس دخترم لیاقتش بیشتراز ایناس..
د: ب.باشه.
داشتم سفارش تهیونگ رو درس میکردم...من عاشقشم..باهر حرفی که میزد دلم میخواست بزنم زیر گریه...طبق گفته اش موکا درست کردم...نفس عمیقی کشیدم و میخواستم برگردم که...
د: ت.تهیونگ...ت.ترسیدم...تو..اینجا..چیکار... میکنی؟ ب.بفرمایین
تهیونگ یه نگاهی به موکا انداخت و یه نگاهی به دخترک...
دایون سرشو بالا آورد: دوسش نداری؟
ت: سلیقه خوبی داری..!
د: ممنون...من دیگه باید برم الان سوجون میاد(صاحب کارش)
دختر فنجونارو روی میز گذاشت...داشت میرفت که توسط دستی به عقب کشیده شد...
ت: وایسا!
دایون وایساد و سمت تهیونگ برگشت..
د: چیزی شده؟
تهیونگ پوزخندی زد و از کمر دختر گرفت نزدیک خودش کرد..دایون تعجب کرده بود...
د: چ.چیزی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟
ت: فک میکنی متوجه نشدم ناراحتی؟
د: چ.چی؟
ت: اون دختری که قراره بامن اینجا قرار بزاره اسمش دایونه و روبه روی من ایستاده..
د:چ.چی؟
(چون طولانیه جانشد)
۴.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.