گیتار مشکی
part 10
*از زبان یونگی
تازه از مدرسه برگشته بودم. باید میرفتم سر کار. لباسامو با یه سوییشرت و شلوار مشکی عوض کردم. دو ساعت پیاده تا محل کارم فاصله بود و باید یا پیاده میرفتم یا قید غذا خوردن رو میزدم. خیلی خسته بودم از یک طرفم امروز چیزی نخورده بودم. یهو یه چیزی یادم اومد. امروز اون پسره نامجون منو دعوت کرده بود تا برم پیششون. این یعنی... اه ولش کن. امروز باید هرجوری شده ریئس رو راضی کنم تا بزاره امروز زود برگردم خونه. برای اینکه دیر نکنم نمیتونم مثل همیشه تا ۷ شب بمونم. قرار بود ساعت ۶ برم خونه ی یونا شی. نمیفهمم چرا دعوتم کردن ولی به هر حال از روی ادب قبول کردم و نمیتونم بزنم زیرش.
پولم رو که روی میز بود توی جیب سوییشرتم گذاشتم و از خونه کوچیکی که به سختی اجاره کرده بودم زدم بیرون.
_با این پیاده روی ها میتونم به قطع بگم روزی حداقل دو کیلو کم میکنم
مثل همیشه با خستگی زیاد تموم راه طولانی رو طی کردم. تا وارد شدم اول به سمت دفتر ریئس رفتم. در زدم.
+بیا تو
در رو باز کردم و به نشونه ی احترام سرمو خم کردم.
+عااا... یونگی! تویی؟
نه روحمه. آخه این سواله میپرسی؟
+بگو ببینم چیکارم داری.
سرمو بالا اوردم و به قیافه ی خندون و کار کردش نگاه کردم.
_ریئس راستش... امروز من حتما باید ساعت ۶ برم جایی. همونطور که میدونید از جایی که زندگی میکنم تا اینجا دو ساعت طول میکشه... میخواستم...
لبخندش پر رنگ تر شد
+مرخصی میخوای؟
_ب..بله. من تاحالا تو این یک سالی که براتون کار کردم مرخصی نگرفتم پس امیدوارم که...
+باشه. امروز تا ۳ کار کن. مشکلی نیست. با اینکه همیشه تا ۷ کار میکنی امروز بخاطر وضیفه شناسیت این ۴ ساعتو کار کنی کافیه.
_وا..واقعا ازتون ممنونم.
فکر نمیکردم اینقدر راحت قبول کنه.
+خب برو به کارت برس.
_بله
رفتم بیرون. سفارشارو برداشتم و سوار موتور شدم. حالا دیگه خیالم راحت شد...
_______________________________
+مگه دروغ میگم؟
خندیدیم.
نامجون: نگران نباش یونا... اون یه ساعت دیگه میاد. بهش گفتم ساعت ۶ تا بتونیم از زیر زبون هوسوک حرف بکشیم بیرون.
؟:عههههه... چراااااااا؟
رومونو برگردوندیم. جونگکوک بود. تهیونگم همراش بود.
_چ...چجوری اومدی تووووووو؟
خنده ی خرگوشی کرد.
ته: در باز بود اومدیم تو.
جین: خب پس حالا که یه ساعت دیگه میاد پاشین بیاین بریم پذیرایی صحبت کنیم.
هوسوک:موافقم...
به سمت پزیرایی راه افتادیم...
_خوببببببببب حالا باید بگی چرا حالت خوب نیستتتتتتتتت!...
*از زبان یونگی
تازه از مدرسه برگشته بودم. باید میرفتم سر کار. لباسامو با یه سوییشرت و شلوار مشکی عوض کردم. دو ساعت پیاده تا محل کارم فاصله بود و باید یا پیاده میرفتم یا قید غذا خوردن رو میزدم. خیلی خسته بودم از یک طرفم امروز چیزی نخورده بودم. یهو یه چیزی یادم اومد. امروز اون پسره نامجون منو دعوت کرده بود تا برم پیششون. این یعنی... اه ولش کن. امروز باید هرجوری شده ریئس رو راضی کنم تا بزاره امروز زود برگردم خونه. برای اینکه دیر نکنم نمیتونم مثل همیشه تا ۷ شب بمونم. قرار بود ساعت ۶ برم خونه ی یونا شی. نمیفهمم چرا دعوتم کردن ولی به هر حال از روی ادب قبول کردم و نمیتونم بزنم زیرش.
پولم رو که روی میز بود توی جیب سوییشرتم گذاشتم و از خونه کوچیکی که به سختی اجاره کرده بودم زدم بیرون.
_با این پیاده روی ها میتونم به قطع بگم روزی حداقل دو کیلو کم میکنم
مثل همیشه با خستگی زیاد تموم راه طولانی رو طی کردم. تا وارد شدم اول به سمت دفتر ریئس رفتم. در زدم.
+بیا تو
در رو باز کردم و به نشونه ی احترام سرمو خم کردم.
+عااا... یونگی! تویی؟
نه روحمه. آخه این سواله میپرسی؟
+بگو ببینم چیکارم داری.
سرمو بالا اوردم و به قیافه ی خندون و کار کردش نگاه کردم.
_ریئس راستش... امروز من حتما باید ساعت ۶ برم جایی. همونطور که میدونید از جایی که زندگی میکنم تا اینجا دو ساعت طول میکشه... میخواستم...
لبخندش پر رنگ تر شد
+مرخصی میخوای؟
_ب..بله. من تاحالا تو این یک سالی که براتون کار کردم مرخصی نگرفتم پس امیدوارم که...
+باشه. امروز تا ۳ کار کن. مشکلی نیست. با اینکه همیشه تا ۷ کار میکنی امروز بخاطر وضیفه شناسیت این ۴ ساعتو کار کنی کافیه.
_وا..واقعا ازتون ممنونم.
فکر نمیکردم اینقدر راحت قبول کنه.
+خب برو به کارت برس.
_بله
رفتم بیرون. سفارشارو برداشتم و سوار موتور شدم. حالا دیگه خیالم راحت شد...
_______________________________
+مگه دروغ میگم؟
خندیدیم.
نامجون: نگران نباش یونا... اون یه ساعت دیگه میاد. بهش گفتم ساعت ۶ تا بتونیم از زیر زبون هوسوک حرف بکشیم بیرون.
؟:عههههه... چراااااااا؟
رومونو برگردوندیم. جونگکوک بود. تهیونگم همراش بود.
_چ...چجوری اومدی تووووووو؟
خنده ی خرگوشی کرد.
ته: در باز بود اومدیم تو.
جین: خب پس حالا که یه ساعت دیگه میاد پاشین بیاین بریم پذیرایی صحبت کنیم.
هوسوک:موافقم...
به سمت پزیرایی راه افتادیم...
_خوببببببببب حالا باید بگی چرا حالت خوب نیستتتتتتتتت!...
۴.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.