روح آبی
#روح آبی
#پارت۵۶
بدو بدو دنبال هیا رفت و وقتی بهش رسید سوالی که در ذهنش نقش بسته بود پرسید
_این یعنی چراغ مثبت؟
هیا با لبخندی که از لحظات پیش روی لبش بود جوابش رو داد
_نه چون دیدم مریضی گفتم شادت کنم یادت نره من دوست پسر دارم
کوک سرش رو پایین انداخت و لب پایینش رو با ناراحتی جلو داد
_دکمه هاتو ببند!البته اگه دوست داری
با حرف هیا نگاهی به لباسش انداخت
_خوبه حال ندارم
جلوتر از دختر به سمت خروجی رفت
هیا داشت حرص می خورد اما دلیلش؟
کوک!
نه اون فراموشش کرده بود!
به سمت تهیونگی که ایستاده بود رفت
واقعاً باید بهش نزدیک میشد؟
فکرش زمانی جواب گرفت که تهیونگ بغلش کرد
_آه پسر نمیدونی چقدر نگران شدم
لبخند نرمی زد و خواست متقابلاً بغلش کنه که تهیونگ عقب کشید
_البته این به معنی بخشش گذشته نیست اون هنوز سرجاشه
کوک غم صورتش رو با لبخند پوشوند
خواهر و برادر لنگه ی هم بودن
نگاهی به جین انداخت
خودش رو پرت کرد درون آغوشش و بعد از چند کلمه صحبت رفت
البته باید بگیم فرار کرد
آره کوک از اون جمع خجالت می کشید
جمعی که روزی بهترین هاش بودن اما باعث عذابشون شد
با صدای آزاردهنده زنگ موبایلش بیدار شد و به صفحه نگاه کرد
_جین الان وقت...
_فردا تولد دوست دختر سابقته و خب خواستم بگم که...
_شت!کی؟
_فردا
_تنکیو بچ
تماس رو قطع کرد
باید دوباره تلاش می کرد
آره شاید جواب می داد
اگه روز تولدش ازش می خواست ببخشدش
اون قلب بزرگی داشت نه؟
البته که فکر اینکه یک مزاحم توی مهمونیه اعصابش رو خط خطی می کرد
_مین لی پفیوز
غری زد و از جاش بلند شد
اون درگیر بود!
این چند روز که کوک رو دیده بود کلا عوض شده بود و همش تو فکر بود!
نمیتونست درک کنه!
چطور هنوز بهش حس داشت!
اونم زمانی که مین لی دوست پسرش بود!
البته که میدونست فردا تولدشه
و مین لی یک مهمونی ترتیب داده و حدس اینکه قراره توی مهمونی چه کاری انجام بده برای هیا آسون بود
چون چند بار گفته بود که ازدواج کنن و هیا دوست نداشت قبول کنه اما برای لجبازی مقابل کوک شاید این کارو می کرد
...
#بی تی اس
#پارت۵۶
بدو بدو دنبال هیا رفت و وقتی بهش رسید سوالی که در ذهنش نقش بسته بود پرسید
_این یعنی چراغ مثبت؟
هیا با لبخندی که از لحظات پیش روی لبش بود جوابش رو داد
_نه چون دیدم مریضی گفتم شادت کنم یادت نره من دوست پسر دارم
کوک سرش رو پایین انداخت و لب پایینش رو با ناراحتی جلو داد
_دکمه هاتو ببند!البته اگه دوست داری
با حرف هیا نگاهی به لباسش انداخت
_خوبه حال ندارم
جلوتر از دختر به سمت خروجی رفت
هیا داشت حرص می خورد اما دلیلش؟
کوک!
نه اون فراموشش کرده بود!
به سمت تهیونگی که ایستاده بود رفت
واقعاً باید بهش نزدیک میشد؟
فکرش زمانی جواب گرفت که تهیونگ بغلش کرد
_آه پسر نمیدونی چقدر نگران شدم
لبخند نرمی زد و خواست متقابلاً بغلش کنه که تهیونگ عقب کشید
_البته این به معنی بخشش گذشته نیست اون هنوز سرجاشه
کوک غم صورتش رو با لبخند پوشوند
خواهر و برادر لنگه ی هم بودن
نگاهی به جین انداخت
خودش رو پرت کرد درون آغوشش و بعد از چند کلمه صحبت رفت
البته باید بگیم فرار کرد
آره کوک از اون جمع خجالت می کشید
جمعی که روزی بهترین هاش بودن اما باعث عذابشون شد
با صدای آزاردهنده زنگ موبایلش بیدار شد و به صفحه نگاه کرد
_جین الان وقت...
_فردا تولد دوست دختر سابقته و خب خواستم بگم که...
_شت!کی؟
_فردا
_تنکیو بچ
تماس رو قطع کرد
باید دوباره تلاش می کرد
آره شاید جواب می داد
اگه روز تولدش ازش می خواست ببخشدش
اون قلب بزرگی داشت نه؟
البته که فکر اینکه یک مزاحم توی مهمونیه اعصابش رو خط خطی می کرد
_مین لی پفیوز
غری زد و از جاش بلند شد
اون درگیر بود!
این چند روز که کوک رو دیده بود کلا عوض شده بود و همش تو فکر بود!
نمیتونست درک کنه!
چطور هنوز بهش حس داشت!
اونم زمانی که مین لی دوست پسرش بود!
البته که میدونست فردا تولدشه
و مین لی یک مهمونی ترتیب داده و حدس اینکه قراره توی مهمونی چه کاری انجام بده برای هیا آسون بود
چون چند بار گفته بود که ازدواج کنن و هیا دوست نداشت قبول کنه اما برای لجبازی مقابل کوک شاید این کارو می کرد
...
#بی تی اس
۳.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.