❤دوست دارم❤فیک تهرونی❤(27)
داشتم میرفتم خونه اصلا حالم خوب نبود سرم درد می کرد دیگه توان راه رفتن نداشتم یهو چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم وقتی بیدار شدم داخل یه اتاق بودم اما این اتاق خودم نبود یهو یه دختره اومد تو خونه دختره: خانم بلاخره بیدارشیدین من:ببخشید ولی اینجا کجاست؟ دختر: لطفا وقتی مه لباستون رو عوض کردید بیاید پایین اون موقع جواب سوالتون رو می فهمید اون دختره رفت از تخت بلند شدم و به لباس ها یه نگاهی کردم اخه مگه من میخوام برم مهمونی اینجور لباس هایی رو بپوشم اما دیگه مجبورم لباس هارو پوشیدم و رفتم پایین هیچ کس نبود میخواستم یواشکی از خونه برم بیرون که همون دختره مچمو گرفت دختر:جایی میخواستین برین خانم؟ من: نگا کن عزیزم به من نگو خانم همون ا/ت صدام کنی بهتره و اینکه اسمت چیه؟ دختر: لیندا خانم من:اها یهو یکی از پشت دستش رو گزاشت رو شونم ترسیدم برگشتم قیافش اشنا بود اما هر کاری میکردم یادم نمیومد من: تو دیگه کی هستی؟ پسر:یعنی میگی برادرتو یادت نمیاد-_- باورم نمی شد اون سوپ بعد اینهمه سال دوباره برگشته باشه من:اون سوپپپپپپپ خودتی اشغال اون سوپ:هنوز همونی فقط چن سال نبودم من:فقط چند سال فکنم یادت رفته 11 ساله که رفتی اون سوپ:بنظرم چیز زیادی نیست من:الان نشونت میدم افتادم دنبالش اونم همش فرار میکرد
۱۸.۲k
۱۶ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.