عشق در نگاه اول پارت 2
ویو کوک
صبح از خواب بیدار شدم و کارای لازم رو کردم و رفتم پایین که مامان و بابام رو دیدم
پدر کوک : کوک بشین میخوام باهات صحبت کنم
کوک : چیشده ؟
پدر کوک : ببین پسرم ما برای اینکه سود شرکتمون بالا بره تو باید با دختر آقای لی ازدواج کنی
کوک : چی من هرگز چنین کاری نمیکنم (با داد)
مامان کوک : پسرم آروم باش پدرت صلاحت رو میخواد
کوک : چه صلاحی وقتی بدون هماهنگی با من تصمیم میگیرید اصلا انگار نه انگار من وجود دارم (باداد)
پدرکوک بلند شد و یه سیلی به کوک زد
پدر کوک : دفعه آخرت باشه صداتو رو من بلند میکنی من تالار رزرو کردم باید امروز با دخترش یونا بری خرید عروسی
کوک : با عصبانیت رفتم تو اتاق و لباسمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون که برم دنبال اون دختره رفتم در خونشون و منتظر شدم تا بیاد
یونا : سلام
کوک : سلام (سرد) ببین من فقط به اجبار بابام دارم با تو ازدواج میکنم وگرنه هیچ علاقه ای بهت ندارم دختره هرزه
یونا : ایش باشه
کوک : رفتیم مزون لباس عروس رفت لباس پوشید من اصلا توجه نکردم خریدیم و رسوندمش خونه و رفتم خونه
پدر کوک : حواست باشه عروسی فرداست خودتو آماده کن
کوک : چی؟ من اصلا با اون دختر حرف نزدم
پدر کوک : همین که گفتم
کوک : رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم و افتادم رو تخت و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
صبح از خواب بیدار شدم و کارای لازم رو کردم و رفتم پایین که مامان و بابام رو دیدم
پدر کوک : کوک بشین میخوام باهات صحبت کنم
کوک : چیشده ؟
پدر کوک : ببین پسرم ما برای اینکه سود شرکتمون بالا بره تو باید با دختر آقای لی ازدواج کنی
کوک : چی من هرگز چنین کاری نمیکنم (با داد)
مامان کوک : پسرم آروم باش پدرت صلاحت رو میخواد
کوک : چه صلاحی وقتی بدون هماهنگی با من تصمیم میگیرید اصلا انگار نه انگار من وجود دارم (باداد)
پدرکوک بلند شد و یه سیلی به کوک زد
پدر کوک : دفعه آخرت باشه صداتو رو من بلند میکنی من تالار رزرو کردم باید امروز با دخترش یونا بری خرید عروسی
کوک : با عصبانیت رفتم تو اتاق و لباسمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون که برم دنبال اون دختره رفتم در خونشون و منتظر شدم تا بیاد
یونا : سلام
کوک : سلام (سرد) ببین من فقط به اجبار بابام دارم با تو ازدواج میکنم وگرنه هیچ علاقه ای بهت ندارم دختره هرزه
یونا : ایش باشه
کوک : رفتیم مزون لباس عروس رفت لباس پوشید من اصلا توجه نکردم خریدیم و رسوندمش خونه و رفتم خونه
پدر کوک : حواست باشه عروسی فرداست خودتو آماده کن
کوک : چی؟ من اصلا با اون دختر حرف نزدم
پدر کوک : همین که گفتم
کوک : رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم و افتادم رو تخت و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
۸.۳k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.