آوای دروغین
part45
۴۵
^کوک ویو^
با سرعت ماشینو میروندم و با تمام قدرت مدال گاز و فشار میدادم
داشتم توی خیابون ها ویراژ میدادم و هیچی برام مهم نبود به جز تقلاهای آوینا
قطرههای اشکم روی گونم میریختن
بالاخره رسیدم...پیاده شدم و درست به سمت لبهی دره رفتم
جایی که همیشه آرامش میگرفتم...ولی الان هیچ آرامشی درونم حس نمیکردم
این یعنی چی؟
حتی لحظهای تقلاهای اوینا که سعی در محافظت از خودش داشتند از جلوی چشمم نمیرفت
پردهی اشک جلوی چشمم باعث تاری دیدم میشد
من چیکار کردم؟من با آرزوهای اون دختر بیچاره چیکار کردم
از همه بیشتر از این حرصم میگیره که چرا اون موقع لال نشدم و اسم نحس دایونو به زبان نیاوردم
ولی این از جرمم کم نمیکرد...من دیشب با دستای خودم به اون دختر......
کم تر اوقاتی کارام تکی مستی از یادم میرفت و اینم استثنا نبود
باید چیکار کنم؟
دادی از ته دلم زدم که هنجرم سوخت...ولی بی توجه به سوزش بد گلوم داد محکم تری زدم
با پاهای لرزونم روی زمین نشستم...بد کردم...خیلی باهاش بد کردم
اگه من تو این حال بودم الان اون چه حال داشت
با این فکر که اون الان تنهاست بلند شدم و خواستم قدمی به سمت ماشین بردارم ولی...اون الان ازم متنفره مگه نه؟
چرا دوست ندارم ازم متنفر باشه؟
پوف کلافه ای کشیدم و چشمام و پاک کردم
من داشتم برای اون گریه میکردم
آنقدری احمق نبودم که نفهمم این بی طاقتی ها برای یه دختر ساده نیستن
من عاشق اون شده بودم
(اوینا ویو)
با سر و صدای آشنایی بیدار شدم و با تشخیص صدای نامجون سیخ سرجام نشستم که باعت تیر کشیدن زیر دلم شد و آخ ناخواستهای از بین لبام بیرون رفت
با مسکنی که خورده بودم دردم کمتر شده بود
نگاهی به ساعت انداختم... ۹ شب بود
سر و روم و مرتب کردم...باید یکم طاقت میآوردم...اگه بلافاصله درخواست استعفا میدادم میفهمیدن این زمانی که نبودن بین منو جونگکوک اتفاقایی افتاده
آخ که الان چقدر از این اسم بدم میاد(سروران عزیز داره به خوش تلقین میکنه که کوک و دوست نداره)
ولی من...به خاله اینا چی بگم...باید بهش فکر کنم ولی الان باید میرفتم بیرون
سعی کردم لنگان راه نرم و دستگیره درو گرفتم
نفس عمیقی کشیدم و با فشار کوچیکی به دستگیر نقرهای در رو باز کردم
جلو رفتم که جیهوپ اول از همه متوجه من شد و سلام داد
جیهوپ:سلام
+سلام سفر به خیر
جیهوپ:ممنون
به بقیه هم یکی یکی اینارو گفتم و بعد جلوی کانتر وایسادم
یونگی:چرا نمیشینی
هنوز نمیتونستم به خاطر دردم بشینم پس لبخندی زدم و گفتم:همینجوری راحتم
جیمین:راستی جونگکوک کجاست
با این سوال به تته پته افتادم
+چیز...چیزه...ن...نمیدونم
مشکوک سری تکون داد و مشغول حرف زدن با جین شد
ساعت ۱۲ شبو رد کرده بود ولی جونگکوک هنوز نیومده بود
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن اون ساعت نحس بازم یاد دیشب افتادم که با چه نگرانی منتظر جونگکوک بودم ولی...
چون خسته بودم و کمرم هنوز درد میکرد گفتم میرم بخوابم و به سمت اتاقم رفتم
با به یاد آوردن بهانه برای خاله اینا روس تخت دراز کشیدم و فکر کردم
بعد از حدود نیم ساعت فقط به یه نتیجه رسیدم
اونم این بود که من بین اون همه پسر معذب میشدم و دیگه از دروغ خسته شده بودم
همینو میگم...نهایتا تا دو روز دیگه به پسرا میگم که میخوام استعفا بدم
*نیمه شب*
با به هم خوردن در بیدار شدم و بادیدن کوک هین بلندی کشیدم اون اینجا چیکار میکرد؟
نکنه...با یادآوری اتفاق دیشب اشکام جاری شد که جونگکوک پوف کلافهای کشید و به سمتم قدمی برداشت و این باعث ترس و عقب رفتنم شد
به حدی ترسیده بودم که دردم از یادم رفته بود و به حالت نشسته روی تخت بود
_هیسس...نترس کاریت ندارم
و با فاصله روی تخت نشست و این باعث جمع شدن من تو خودم شد
اشکام مثل بارون میریخت و منم ممانعتی نمیکردم
_گریه نکن
نمیدونم چرا این حرفش باعث ریزش بیشتر اشکام شد
۴۵
^کوک ویو^
با سرعت ماشینو میروندم و با تمام قدرت مدال گاز و فشار میدادم
داشتم توی خیابون ها ویراژ میدادم و هیچی برام مهم نبود به جز تقلاهای آوینا
قطرههای اشکم روی گونم میریختن
بالاخره رسیدم...پیاده شدم و درست به سمت لبهی دره رفتم
جایی که همیشه آرامش میگرفتم...ولی الان هیچ آرامشی درونم حس نمیکردم
این یعنی چی؟
حتی لحظهای تقلاهای اوینا که سعی در محافظت از خودش داشتند از جلوی چشمم نمیرفت
پردهی اشک جلوی چشمم باعث تاری دیدم میشد
من چیکار کردم؟من با آرزوهای اون دختر بیچاره چیکار کردم
از همه بیشتر از این حرصم میگیره که چرا اون موقع لال نشدم و اسم نحس دایونو به زبان نیاوردم
ولی این از جرمم کم نمیکرد...من دیشب با دستای خودم به اون دختر......
کم تر اوقاتی کارام تکی مستی از یادم میرفت و اینم استثنا نبود
باید چیکار کنم؟
دادی از ته دلم زدم که هنجرم سوخت...ولی بی توجه به سوزش بد گلوم داد محکم تری زدم
با پاهای لرزونم روی زمین نشستم...بد کردم...خیلی باهاش بد کردم
اگه من تو این حال بودم الان اون چه حال داشت
با این فکر که اون الان تنهاست بلند شدم و خواستم قدمی به سمت ماشین بردارم ولی...اون الان ازم متنفره مگه نه؟
چرا دوست ندارم ازم متنفر باشه؟
پوف کلافه ای کشیدم و چشمام و پاک کردم
من داشتم برای اون گریه میکردم
آنقدری احمق نبودم که نفهمم این بی طاقتی ها برای یه دختر ساده نیستن
من عاشق اون شده بودم
(اوینا ویو)
با سر و صدای آشنایی بیدار شدم و با تشخیص صدای نامجون سیخ سرجام نشستم که باعت تیر کشیدن زیر دلم شد و آخ ناخواستهای از بین لبام بیرون رفت
با مسکنی که خورده بودم دردم کمتر شده بود
نگاهی به ساعت انداختم... ۹ شب بود
سر و روم و مرتب کردم...باید یکم طاقت میآوردم...اگه بلافاصله درخواست استعفا میدادم میفهمیدن این زمانی که نبودن بین منو جونگکوک اتفاقایی افتاده
آخ که الان چقدر از این اسم بدم میاد(سروران عزیز داره به خوش تلقین میکنه که کوک و دوست نداره)
ولی من...به خاله اینا چی بگم...باید بهش فکر کنم ولی الان باید میرفتم بیرون
سعی کردم لنگان راه نرم و دستگیره درو گرفتم
نفس عمیقی کشیدم و با فشار کوچیکی به دستگیر نقرهای در رو باز کردم
جلو رفتم که جیهوپ اول از همه متوجه من شد و سلام داد
جیهوپ:سلام
+سلام سفر به خیر
جیهوپ:ممنون
به بقیه هم یکی یکی اینارو گفتم و بعد جلوی کانتر وایسادم
یونگی:چرا نمیشینی
هنوز نمیتونستم به خاطر دردم بشینم پس لبخندی زدم و گفتم:همینجوری راحتم
جیمین:راستی جونگکوک کجاست
با این سوال به تته پته افتادم
+چیز...چیزه...ن...نمیدونم
مشکوک سری تکون داد و مشغول حرف زدن با جین شد
ساعت ۱۲ شبو رد کرده بود ولی جونگکوک هنوز نیومده بود
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن اون ساعت نحس بازم یاد دیشب افتادم که با چه نگرانی منتظر جونگکوک بودم ولی...
چون خسته بودم و کمرم هنوز درد میکرد گفتم میرم بخوابم و به سمت اتاقم رفتم
با به یاد آوردن بهانه برای خاله اینا روس تخت دراز کشیدم و فکر کردم
بعد از حدود نیم ساعت فقط به یه نتیجه رسیدم
اونم این بود که من بین اون همه پسر معذب میشدم و دیگه از دروغ خسته شده بودم
همینو میگم...نهایتا تا دو روز دیگه به پسرا میگم که میخوام استعفا بدم
*نیمه شب*
با به هم خوردن در بیدار شدم و بادیدن کوک هین بلندی کشیدم اون اینجا چیکار میکرد؟
نکنه...با یادآوری اتفاق دیشب اشکام جاری شد که جونگکوک پوف کلافهای کشید و به سمتم قدمی برداشت و این باعث ترس و عقب رفتنم شد
به حدی ترسیده بودم که دردم از یادم رفته بود و به حالت نشسته روی تخت بود
_هیسس...نترس کاریت ندارم
و با فاصله روی تخت نشست و این باعث جمع شدن من تو خودم شد
اشکام مثل بارون میریخت و منم ممانعتی نمیکردم
_گریه نکن
نمیدونم چرا این حرفش باعث ریزش بیشتر اشکام شد
۴.۸k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.