p: 12
فرصت برداشتن ماسکم براش محیا شده بود و اونم که هیچ فرصتیو از دست نمیداد دستشو به سمت ماسکم برای برداشتن و فهمیدن هویتم برد منم که جز تکون خوردن هیچ کاری ازم برنمیومد بدجور گیرم انداخته بود حتی نمیتونستم مانع انجام کاراش بشم
ولی اونم نتونست کارشو کامل انجام بده و تمام صورتمو ببینه چون که بیهوش شد و افتاد رو من، نگاهی به پشتش کردم و با اون بادیگارای بیمصرفی که با خودم اوورده بودم روبه رو شدم سریع کوک انداخت اونور و اومد که منم از رو زمین بلند کنه،مشتی زدم تو صورتش
هانا: کدوم گوری بودین شماها(داد)
زود خودمو به کوک رسوندم و برای فهمیدن اینکه چیزیش شدهیانه دستموروی گردنش گذاشتم.خوب بود نبضش میزد خیالم راحت شد و بلاخره نفس عمیقی کشیدم
هانا: خداروشکر
روبه اون عوضیی که کوکو بیهوش کرده بود کردم
هانا:دعا کنین چیزیش نشده باشه
پاشدم و اسلحه تو دستشو ازش گرفتم و باهمون به سرش شلیک کردم.روی زمین افتاد
هانا:عاقبت اسیب زدن به افسر جئون همینه(پوزخند)
صدای دست زدنای پیاپی کسی به گوشم رسید
هیجونگ:واهایی عالی بود(خنده) مشخصه خیلی دوسش داریا
هانا: تو فقط خفه شو که همه این بدبختیا تقصیر توعه
روبه دستیارم کردم و گفتم
_زودباشین زنگ بزنین امبولانس و تن لش اینم جمع کنین
چشمی گفت و به انجام کاری که گفته بودم مشغول شد.
میخواستم تا اومدن امبولانس کنارش بمونم ولی نمیشد اگه اونا میدیدنم حتما لو میرفتم. کنار کوک نشستم و پیشونیشو بوسیدم
هانا: بابت همه چی ازت معذرت میخوام
اینو گفتمو به سمت در راه افتادم که تا دیر نشده ازین جا خارج شم ولی صدای هیجونگ متوقفم کرد
هیجونگ: یادت باشه که فقط ۱هفته وقت داری یا ازدواجبامن یا متنفر شدن افسر جئون ازت
چیزی نگفتم و خنده حرصی زدم و ازونجا خارج شدم پلیسام بزودی بهوش میومدن باید سریع میبودیم.سوار ماشین شدم تا راننده خواست حرکت کنه مانع شدم
هانا: وقتی امبولانس اومد میریم
۱۰دقیقه ای گذشته بود و بلاخره امبولانس پیداش شد خداروشکر تونسته بودن زودتر از اومدن امبولانس همه چیو جمع و جور کنن.به سرعت وارد ادارع پلیس شدن و هنوز ثانیه نگذشته بود که سروکله ی مینگیو هم پیدا شد که از ماشینش خارج میشد و به داخل اون اداره لعنتی میرفت کی به اون خبر داده بود؟
هانا:الان میتونیم بریم
همونلحظه گوشیم زنگ خورد از روی صندلی برش داشتم با دیدن اسم مینگیو نگران شدم بلایی سرکوک نیومده باشه ولی تازمانی که من اونجا بودم حالش خوب بود و فقط بیهوش شده بود مضطرب گوشیو جواب دادم
هانا: بله
مینگیو:هههانا ککوک......
صداش میلرزید مشخص بود یه اتفاقی افتاده
هانا: کوک چی(داد)
مینگیو:حالش خوب نیست توی اداره بهش حمله کردن چاقو خورده داریم میبریمش بیمارستان
چاقو؟ چطور ممکنه اون فقط بیهوش شده بود حتی ی خراشم نخورده بود که، بعد رفتن ما چ اتفاقی افتاده بود غیرما نفر چهارمیم توی اون سلول بوده که بعد رفتن ما به کوک چاقو زده باشه یا کار هیجونگ بوده
ولی اونم نتونست کارشو کامل انجام بده و تمام صورتمو ببینه چون که بیهوش شد و افتاد رو من، نگاهی به پشتش کردم و با اون بادیگارای بیمصرفی که با خودم اوورده بودم روبه رو شدم سریع کوک انداخت اونور و اومد که منم از رو زمین بلند کنه،مشتی زدم تو صورتش
هانا: کدوم گوری بودین شماها(داد)
زود خودمو به کوک رسوندم و برای فهمیدن اینکه چیزیش شدهیانه دستموروی گردنش گذاشتم.خوب بود نبضش میزد خیالم راحت شد و بلاخره نفس عمیقی کشیدم
هانا: خداروشکر
روبه اون عوضیی که کوکو بیهوش کرده بود کردم
هانا:دعا کنین چیزیش نشده باشه
پاشدم و اسلحه تو دستشو ازش گرفتم و باهمون به سرش شلیک کردم.روی زمین افتاد
هانا:عاقبت اسیب زدن به افسر جئون همینه(پوزخند)
صدای دست زدنای پیاپی کسی به گوشم رسید
هیجونگ:واهایی عالی بود(خنده) مشخصه خیلی دوسش داریا
هانا: تو فقط خفه شو که همه این بدبختیا تقصیر توعه
روبه دستیارم کردم و گفتم
_زودباشین زنگ بزنین امبولانس و تن لش اینم جمع کنین
چشمی گفت و به انجام کاری که گفته بودم مشغول شد.
میخواستم تا اومدن امبولانس کنارش بمونم ولی نمیشد اگه اونا میدیدنم حتما لو میرفتم. کنار کوک نشستم و پیشونیشو بوسیدم
هانا: بابت همه چی ازت معذرت میخوام
اینو گفتمو به سمت در راه افتادم که تا دیر نشده ازین جا خارج شم ولی صدای هیجونگ متوقفم کرد
هیجونگ: یادت باشه که فقط ۱هفته وقت داری یا ازدواجبامن یا متنفر شدن افسر جئون ازت
چیزی نگفتم و خنده حرصی زدم و ازونجا خارج شدم پلیسام بزودی بهوش میومدن باید سریع میبودیم.سوار ماشین شدم تا راننده خواست حرکت کنه مانع شدم
هانا: وقتی امبولانس اومد میریم
۱۰دقیقه ای گذشته بود و بلاخره امبولانس پیداش شد خداروشکر تونسته بودن زودتر از اومدن امبولانس همه چیو جمع و جور کنن.به سرعت وارد ادارع پلیس شدن و هنوز ثانیه نگذشته بود که سروکله ی مینگیو هم پیدا شد که از ماشینش خارج میشد و به داخل اون اداره لعنتی میرفت کی به اون خبر داده بود؟
هانا:الان میتونیم بریم
همونلحظه گوشیم زنگ خورد از روی صندلی برش داشتم با دیدن اسم مینگیو نگران شدم بلایی سرکوک نیومده باشه ولی تازمانی که من اونجا بودم حالش خوب بود و فقط بیهوش شده بود مضطرب گوشیو جواب دادم
هانا: بله
مینگیو:هههانا ککوک......
صداش میلرزید مشخص بود یه اتفاقی افتاده
هانا: کوک چی(داد)
مینگیو:حالش خوب نیست توی اداره بهش حمله کردن چاقو خورده داریم میبریمش بیمارستان
چاقو؟ چطور ممکنه اون فقط بیهوش شده بود حتی ی خراشم نخورده بود که، بعد رفتن ما چ اتفاقی افتاده بود غیرما نفر چهارمیم توی اون سلول بوده که بعد رفتن ما به کوک چاقو زده باشه یا کار هیجونگ بوده
۴.۸k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.