فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p20
بعد از مرخص شدن میسان:
*از زبان میسان*
بعد از اینکه کار های مرخص شدنم رو انجام دادیم لباسام رو پوشیدم و با بورام و کوک و تهیونگ شی رفتیم هتل
تهیونگ: میسان اگه حالت خوب نیست تو فردا نیا سرکار
میسان: نه من حالم خیلی خوبه! خیلی وقته نیومدم سرکار
بورام: میسان یه خبر خوب
میسان: بگو
بورام: امروز یونگ رو میاد سئول، بهش گفتم بیاد هتل
میسان: واقعا؟! وایی خیلی خوشحال شدم... پس باید سریع اتاق رو مرتب کنیم
بورام: اره چون واقعا شلختست
*از زبان بورام*
وقتی رسیدیم خونه با میسان شروع کردیم به تمیز کردن اتاق که یهو یونگ رو اومد
تا رسید میسان پرید توی بغلش
سلام کردیم و بردیمش توی اتاق
*از زبان مینجون*
رفتم توی هتل.... میسان رو آورده بودن... میخواستم برم حالشو بپرسم... درو باز کردم اما با یه نفر روبه رو شدم... صبر کن... اون یونگ رو بود... دوست صمیمی بورام و میسان.. و، عشق من... درسته من روی یونگ رو کراش داشتم... رفتم جلو و
گفتم: یودونگسانگ.... میبینم خوب شدی!؟
یهو میسان تا منو دید پرید بغلم
گفت: اوپااا... دلن برات تنگ شده بود.... حدس بزن کی اومده... یونگ رو اومده
گفتم: اره... دیدمش.. سلام یونگ رو شیی
گفت: سلام مینجون! خوبی؟! خیلی وقته ندیدمت چقدر بزرگ شدی
گفتم: بله... منم خیلی وقته شمارو ندیده بودم...
بورام گفت: اوپا! اگه کاری نداری پیش ما بمون
نه نمیتونم بمونم... باید این قضیه رو به کوک و ته بگم....
گفتم: نه من کار دارم باید برم
روی پیشونی میسان یه بوسه کاشتم و با سرعت رفتم توی اتاق کوک و ته... بدون در زدن رفتم داخل که کوک
گفت: آهایییی!! اینجا صاحب داره... بی صاحب نیست که سرتو مثل گراز میندازی تو
گفتم: کوک اینو ول کن... کراشم اومده...
با گفتن این جمله تهیونگ با سرعت اومد سمتم و توی فاصله ی ده سانتی متری صورتم گفت: کراشت کیه!؟...
گفتم: ک.... کیم یونگ رو
دوتاشون کمی مکث کردن و بعدشم بهم نگاه کردن و با تعجب گفتن: کیم یونگ رووووو
گفتم: اره! مشکلیه؟
کوک گفت: نه رفیق مشکلی که نیست ولی..
ته گفت: ولی اون دختر خاله ی ماست و خیلی اذیتمون میکنه... با اینکه ما ازش بزرگتریم ولی مارو اذیتمون میکنه..
گفتم: هعی پس باید از دوست داشتنش دست بکشم..
کوک گفت: چرا؟
گفتم: چون دختر خاله ی شماست!
یهو ته اومد، دستشو گذاشت رو شونه ام و
گفت: نگران نباش! ما کمکت میکنیم که بهش برسی...
p20
*از زبان میسان*
بعد از اینکه کار های مرخص شدنم رو انجام دادیم لباسام رو پوشیدم و با بورام و کوک و تهیونگ شی رفتیم هتل
تهیونگ: میسان اگه حالت خوب نیست تو فردا نیا سرکار
میسان: نه من حالم خیلی خوبه! خیلی وقته نیومدم سرکار
بورام: میسان یه خبر خوب
میسان: بگو
بورام: امروز یونگ رو میاد سئول، بهش گفتم بیاد هتل
میسان: واقعا؟! وایی خیلی خوشحال شدم... پس باید سریع اتاق رو مرتب کنیم
بورام: اره چون واقعا شلختست
*از زبان بورام*
وقتی رسیدیم خونه با میسان شروع کردیم به تمیز کردن اتاق که یهو یونگ رو اومد
تا رسید میسان پرید توی بغلش
سلام کردیم و بردیمش توی اتاق
*از زبان مینجون*
رفتم توی هتل.... میسان رو آورده بودن... میخواستم برم حالشو بپرسم... درو باز کردم اما با یه نفر روبه رو شدم... صبر کن... اون یونگ رو بود... دوست صمیمی بورام و میسان.. و، عشق من... درسته من روی یونگ رو کراش داشتم... رفتم جلو و
گفتم: یودونگسانگ.... میبینم خوب شدی!؟
یهو میسان تا منو دید پرید بغلم
گفت: اوپااا... دلن برات تنگ شده بود.... حدس بزن کی اومده... یونگ رو اومده
گفتم: اره... دیدمش.. سلام یونگ رو شیی
گفت: سلام مینجون! خوبی؟! خیلی وقته ندیدمت چقدر بزرگ شدی
گفتم: بله... منم خیلی وقته شمارو ندیده بودم...
بورام گفت: اوپا! اگه کاری نداری پیش ما بمون
نه نمیتونم بمونم... باید این قضیه رو به کوک و ته بگم....
گفتم: نه من کار دارم باید برم
روی پیشونی میسان یه بوسه کاشتم و با سرعت رفتم توی اتاق کوک و ته... بدون در زدن رفتم داخل که کوک
گفت: آهایییی!! اینجا صاحب داره... بی صاحب نیست که سرتو مثل گراز میندازی تو
گفتم: کوک اینو ول کن... کراشم اومده...
با گفتن این جمله تهیونگ با سرعت اومد سمتم و توی فاصله ی ده سانتی متری صورتم گفت: کراشت کیه!؟...
گفتم: ک.... کیم یونگ رو
دوتاشون کمی مکث کردن و بعدشم بهم نگاه کردن و با تعجب گفتن: کیم یونگ رووووو
گفتم: اره! مشکلیه؟
کوک گفت: نه رفیق مشکلی که نیست ولی..
ته گفت: ولی اون دختر خاله ی ماست و خیلی اذیتمون میکنه... با اینکه ما ازش بزرگتریم ولی مارو اذیتمون میکنه..
گفتم: هعی پس باید از دوست داشتنش دست بکشم..
کوک گفت: چرا؟
گفتم: چون دختر خاله ی شماست!
یهو ته اومد، دستشو گذاشت رو شونه ام و
گفت: نگران نباش! ما کمکت میکنیم که بهش برسی...
p20
۷.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.