تیمارستان اودینری pt, 10
#استری_کیدز
سعی کردم افکارم رو کنار بزارم و برم خونه، از تیمارستان بیرون اومدم..
توی ایستگاه منتظر اتوبوس موندم، هوا یکم سرد بود، داشتیم به پاییز نزدیک میشدیم، نسیم سوز داری که میوزید باعث می شد کمی احساش لرز کنم، تقریبا بعد از یک ربع اتوبوس به ایستگاه امد. از در داخل رفتم و بعد از دادن کرایه خودم رو توی اون اتبوس شلوغ جا دادم و ایستادم. بعد از مدتی توی ایستگاه پیاده شدم و به سمت کوچه قدم برداشتم، اخرین خونه ته کوچه، کلید رو انداختم و وارد خونه نقلی مون شدم، شمع روشن بود، احتمالا برقا قطع شده، قبض رو نتونستیم پرداخت کنیم
+جونگینا... خونه ای؟!
ج: اره.. خونه ام.. قبضارو ندادی؟!
+نه ماه پیش پولم نکشید.. امروز جای دیگه استخدام شدم
ج: تا موقع ای که حقوق میگیری بی برق باشیم؟!
سمت آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم
+نه میرم یه کار پاره وقت گیر میارم، قبض برق رو بدیم لاقل
ج: چرا نمیزاری من برم سرکار؟!
+قبلا در موردش حرف زدیم، من کار میکنم توام درستو می خونی
ج: دونا(نونا..) خب من هم درس می خونم هم کار میکنم
+جونگین.. میدونی نمیزارم.. خسته ام پس تمومش کن
ج: باشه باشه دونا
بغلم کرد
ج: خیلی خسته ای؟!
دستام رو دورش حلقه کردم و توی یه اغوش گرم کشیدمش
+خیلی خسته ام جونگینم
ج: پس برو استراحت کن
+امشب سرده تو توی اتاق بخواب گرم تره
ج: نه دونا تو
+جونگین شب بخیر.. برو بخواب
ج: فقط چون خسته ای چیزی نمیگم
ازش جدا شدم و جام رو توی پذیرایی کوچیک خونه پهن کردم جونگین داشت از توی اشپز خونه نگاهم می کرد سمتش رفتم و بوسه ای به پیشونیش زدم
+خوب بخوابی روباه کوچولوم
لبخندی بهم زدیم.. جونگین داخل اتاق رفت و منم توی پذیرایی با کلی فکر و خیال به خواب رفتم
"صبح روز بعد"
با صدای آلارام بیدار شدم، اول سمت اتاق رفتم و جونگین رو بیدار کردم تا بره مدرسه.. سمت توالت رفتم و بعد از انجام کارای لازم یه لقمه کوچیک با همون نون بیات شده توی یخچال و تکه کوچکی پنیری که داشتیم برای جونگین حاضر کردم، بعد از اینکه مطمئن شدم جونگین بیداره رفتم و حاضر شدم،
+عزیزم من دیگه میرم، خوب به دَرست گوش بده باشه؟!
ج: باشه نونا.. خداحافظ
در خونه رو باز کردم.. اول به سمت یه سوپرمارکت رفتم تا بعد از جابه جا کردن بارا بتونم پول قبض رو بدم.. کارت الکترونیکم خالی شده بود که بخوام با اتوبوس برم، پس پیاده رفتم بعد از اینکه کار رو پیدا کردم، بعد از خالی کردن دوتا کامیون، با حقوقی که گرفتم قبض هارو دادم.. تصمیم گرفتم با بقیه اش اون قهوه ای که قولش رو به فلیکس داده بودم بگیرم، به سمت تیمارستان راه افتادم و تو راه دوتا ام قهوه گرفتم، به تیمارستان رسیدم.. انگار خالی از ادم بوذ، نه چانگبین رو دیدم نه چان و نه جیسونگ، حتی صدای نفس کشیدنم از اتاق بیمارا نمیاد، مسیرم رو به سمت اتتق فلیکس گرفتم و توی راه بودم که یدفعه برقا قطع شد و صدای آژیر توی فضا پیچید.. بعد از چند ثانیه صدای جیغ مردونه ای رو شنیدم.. صداش خیلی آشنا بود، اون صدای فلیکس بود،سعی کردم راه برم اما هیچی رو نمی تونستم ببینم، بعد از چند دقیقه صدای آژیر قطع شد و لامپا سوسو زنان روشن شدن، با سرعت سمت اتاق فلیکس دویدم، با دیدن خونی که از زیر در جاری شده بود ترس وجودم رو گرفت در و باز کردم.. چیزی که دیدم باعث شد توی شُک عجیبی فرو برم، با سرعت به سمت جسم بی جون فلیکس که گردنش پر از خون بود دویدم و بالای سرش زانو زدم و توی بغلم گرفتمش.. انگار شاه رگش رو زده باشن
+فلیکس.. فلیکس بیدار شو
گریه ام گرفته بود.. نمی دونم چرا ولی این پسر واقعا برام مهم بود
+فلیکس، عزیرم بلند شو، مگه نمی خواستی قهوه بخوریم، برات قهوه اوردم
دستم رو روی زخمش فشار میدادم تا خونریزی اش بند بیاد.. اما مگه فایده ای داره اصلا؟! صورتش عین گچ سفید شده بود و بدنش یخ کرده بود
+فلیکس لطفا.. لطفا بیدار شو
همینجوری که داشتم گریه می کرذم دوتا مرد که لباس و ماسک مشکی پوشیده بودن اومدن و جنازه فلیکس رو از دستم کشیدن و داشتن با خودشون میبردن
+کجد میبرنیش؟!
بلند شدم و سمتشون رفتم اما بدون هیچ توجهی به من راه خودشون رو ادامه دادن
"ویو شخص سوم"
_هوم.. بلاخره بازی شروع شد مگه نه؟!
قهقه ای سر داد
+اره شروع شده و قرارا ازش لذت کامل رو ببریم
_مهره سوخته این بازیم دادیم بیرون
+و در اخر مهره اصلیم کناره گیری میکنه
جرعه ای از گلس توی دستش رو نوشید
"هی جین"
سعی کردم افکارم رو کنار بزارم و برم خونه، از تیمارستان بیرون اومدم..
توی ایستگاه منتظر اتوبوس موندم، هوا یکم سرد بود، داشتیم به پاییز نزدیک میشدیم، نسیم سوز داری که میوزید باعث می شد کمی احساش لرز کنم، تقریبا بعد از یک ربع اتوبوس به ایستگاه امد. از در داخل رفتم و بعد از دادن کرایه خودم رو توی اون اتبوس شلوغ جا دادم و ایستادم. بعد از مدتی توی ایستگاه پیاده شدم و به سمت کوچه قدم برداشتم، اخرین خونه ته کوچه، کلید رو انداختم و وارد خونه نقلی مون شدم، شمع روشن بود، احتمالا برقا قطع شده، قبض رو نتونستیم پرداخت کنیم
+جونگینا... خونه ای؟!
ج: اره.. خونه ام.. قبضارو ندادی؟!
+نه ماه پیش پولم نکشید.. امروز جای دیگه استخدام شدم
ج: تا موقع ای که حقوق میگیری بی برق باشیم؟!
سمت آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم
+نه میرم یه کار پاره وقت گیر میارم، قبض برق رو بدیم لاقل
ج: چرا نمیزاری من برم سرکار؟!
+قبلا در موردش حرف زدیم، من کار میکنم توام درستو می خونی
ج: دونا(نونا..) خب من هم درس می خونم هم کار میکنم
+جونگین.. میدونی نمیزارم.. خسته ام پس تمومش کن
ج: باشه باشه دونا
بغلم کرد
ج: خیلی خسته ای؟!
دستام رو دورش حلقه کردم و توی یه اغوش گرم کشیدمش
+خیلی خسته ام جونگینم
ج: پس برو استراحت کن
+امشب سرده تو توی اتاق بخواب گرم تره
ج: نه دونا تو
+جونگین شب بخیر.. برو بخواب
ج: فقط چون خسته ای چیزی نمیگم
ازش جدا شدم و جام رو توی پذیرایی کوچیک خونه پهن کردم جونگین داشت از توی اشپز خونه نگاهم می کرد سمتش رفتم و بوسه ای به پیشونیش زدم
+خوب بخوابی روباه کوچولوم
لبخندی بهم زدیم.. جونگین داخل اتاق رفت و منم توی پذیرایی با کلی فکر و خیال به خواب رفتم
"صبح روز بعد"
با صدای آلارام بیدار شدم، اول سمت اتاق رفتم و جونگین رو بیدار کردم تا بره مدرسه.. سمت توالت رفتم و بعد از انجام کارای لازم یه لقمه کوچیک با همون نون بیات شده توی یخچال و تکه کوچکی پنیری که داشتیم برای جونگین حاضر کردم، بعد از اینکه مطمئن شدم جونگین بیداره رفتم و حاضر شدم،
+عزیزم من دیگه میرم، خوب به دَرست گوش بده باشه؟!
ج: باشه نونا.. خداحافظ
در خونه رو باز کردم.. اول به سمت یه سوپرمارکت رفتم تا بعد از جابه جا کردن بارا بتونم پول قبض رو بدم.. کارت الکترونیکم خالی شده بود که بخوام با اتوبوس برم، پس پیاده رفتم بعد از اینکه کار رو پیدا کردم، بعد از خالی کردن دوتا کامیون، با حقوقی که گرفتم قبض هارو دادم.. تصمیم گرفتم با بقیه اش اون قهوه ای که قولش رو به فلیکس داده بودم بگیرم، به سمت تیمارستان راه افتادم و تو راه دوتا ام قهوه گرفتم، به تیمارستان رسیدم.. انگار خالی از ادم بوذ، نه چانگبین رو دیدم نه چان و نه جیسونگ، حتی صدای نفس کشیدنم از اتاق بیمارا نمیاد، مسیرم رو به سمت اتتق فلیکس گرفتم و توی راه بودم که یدفعه برقا قطع شد و صدای آژیر توی فضا پیچید.. بعد از چند ثانیه صدای جیغ مردونه ای رو شنیدم.. صداش خیلی آشنا بود، اون صدای فلیکس بود،سعی کردم راه برم اما هیچی رو نمی تونستم ببینم، بعد از چند دقیقه صدای آژیر قطع شد و لامپا سوسو زنان روشن شدن، با سرعت سمت اتاق فلیکس دویدم، با دیدن خونی که از زیر در جاری شده بود ترس وجودم رو گرفت در و باز کردم.. چیزی که دیدم باعث شد توی شُک عجیبی فرو برم، با سرعت به سمت جسم بی جون فلیکس که گردنش پر از خون بود دویدم و بالای سرش زانو زدم و توی بغلم گرفتمش.. انگار شاه رگش رو زده باشن
+فلیکس.. فلیکس بیدار شو
گریه ام گرفته بود.. نمی دونم چرا ولی این پسر واقعا برام مهم بود
+فلیکس، عزیرم بلند شو، مگه نمی خواستی قهوه بخوریم، برات قهوه اوردم
دستم رو روی زخمش فشار میدادم تا خونریزی اش بند بیاد.. اما مگه فایده ای داره اصلا؟! صورتش عین گچ سفید شده بود و بدنش یخ کرده بود
+فلیکس لطفا.. لطفا بیدار شو
همینجوری که داشتم گریه می کرذم دوتا مرد که لباس و ماسک مشکی پوشیده بودن اومدن و جنازه فلیکس رو از دستم کشیدن و داشتن با خودشون میبردن
+کجد میبرنیش؟!
بلند شدم و سمتشون رفتم اما بدون هیچ توجهی به من راه خودشون رو ادامه دادن
"ویو شخص سوم"
_هوم.. بلاخره بازی شروع شد مگه نه؟!
قهقه ای سر داد
+اره شروع شده و قرارا ازش لذت کامل رو ببریم
_مهره سوخته این بازیم دادیم بیرون
+و در اخر مهره اصلیم کناره گیری میکنه
جرعه ای از گلس توی دستش رو نوشید
"هی جین"
۷.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.