مافیای عاشق پارت ۱
فیک جونگ کوک
شروع عشق
پارت ۱
دفترچه خاطراتم رو داشتم می خوندم و مثل ابر بهاری گریه می کردم این چه زندگی هست دارم .....خدمتکار:خانم می تونم بیام داخل ...اشکام پاک کردم..
.ا.ت:بیا داخل .....خدمتکار:خانم آقا برای شام صداتون می زنن.....ا.ت :باشه الان میام .....زود لباسم رو درست کردم و رفتم پایین چون اگر نرم برام بد میشه .....قبل از اینکه برم یه پیام از سونگ یی داشتم ....سونگ یی:سلام عزیزم خوبی .....وقت نکردم جواب بدم و رفتم پایین .....دیدم لی چویی پشت میز شام نشسته و منتظرم .....ا.ت:سلام ......لی چویی:سلام دخترم خوبی ....نشستم و مشغول خوردن شدم ...لی چویی:می خوام درمورد یه چیزی باهات صحبت کنم .....ا.ت:بفرمایید ....لی چویی:خوب یه چند وقتی هست اوضاع شرکت اصلا خوب نیست....ا.ت:من چیکار کنم ......لی چویی:خب من یه فکر دارم.....ا.ت:اون شرکت ارث مامانم هست که ازم قول گرفت همیشه مراقبش باشم ......
لی چویی :باید با پسر رئیس یکی از شرکتا ازدواج کنی .....ا.ت:مرسی شوخی خوبی بود .....لی چویی:شوخی نکردم ...ا.ت:جدی که نمیگی درسته .....لی چویی :اهههه دوست پسرت چیکار می کنه ....ا.ت:تو ی عوضی چیکار اون داری .....لی چویی:اسمش اهااا سونگ ..سونگ یی بود درسته می دونی الان کجاست ...عصبانی بلند شدم و گفتم :بار آخرت هست که اسمش رو میاریی. و رفتم توی اتاقم و در رو بستم ... موقعی بچه بودم مامان و بابام و من یه زندگی آروم داشتیم تا بابام توی یکی از مسافرت هاش هواپیما سقوط کرد و منو مامان رو تنها گذاشت خب مامانم حق داشت نمی تونست تنهایی از پس هین همه املاک و شرک بابام بر بیاد ...مجبور شد با لی چویی ازدواج کنه که کمکش کنه ....لی چویی هم منو خیلی دوست داشت تا وقتی که مامانم بود مثل بابام بود برام وقتی مامانم مریض شد.....و بعدش مرد وصیت کرد که مراقب شرکت باشم چون اون حاصل تلاش های بابام و خوش بود براش ارزش زیادی قائل بود .....من بعد از مرگ مامانم افسرده شدم تا سونگ یی وارد زندگیم شد اون من رو خیلی دوست داره بهم اهمبت میده سعی می کنم بیشتر به دوست پسرم (سونگ یی)اهمیت بدم چون برام خیلی با ارزشه ....اینقدر توی افکارم غرق شدم که نفهمیدم کی لی چویی اومد داخل اتاقم ...لی چویی:بهتره بلند شی و ببینی با دوست پسرت چی کار می کنم ....آروم سرم رو آرودم از زیر پتو بیرون که دیدم یه تبلت توی دستش هست داشت یه محوطه ای رو نشون می داد ....ا.ت:این چیه ...لی چویی تبلت رو بهم داد ....نگاه کردم یه پارک بود با کلی بچه اون اینجا چیکار می کنه اون سونگ یی بود بود درست هست اون مرده با اسلحه پشت درخت بود و اسلحه رو رو به سونگ یی گرفته بود ...تا موقعیت رو درک کرد زود گفتم:معلوم هست داری چیکار می کنی ..
پاش رو روی پاش انداخت و گفت :اگه تو با اون پسر ازدواج نکنی الان سر دوست پسرت به باد میره.........
شرطا
۲۵لایک
شروع عشق
پارت ۱
دفترچه خاطراتم رو داشتم می خوندم و مثل ابر بهاری گریه می کردم این چه زندگی هست دارم .....خدمتکار:خانم می تونم بیام داخل ...اشکام پاک کردم..
.ا.ت:بیا داخل .....خدمتکار:خانم آقا برای شام صداتون می زنن.....ا.ت :باشه الان میام .....زود لباسم رو درست کردم و رفتم پایین چون اگر نرم برام بد میشه .....قبل از اینکه برم یه پیام از سونگ یی داشتم ....سونگ یی:سلام عزیزم خوبی .....وقت نکردم جواب بدم و رفتم پایین .....دیدم لی چویی پشت میز شام نشسته و منتظرم .....ا.ت:سلام ......لی چویی:سلام دخترم خوبی ....نشستم و مشغول خوردن شدم ...لی چویی:می خوام درمورد یه چیزی باهات صحبت کنم .....ا.ت:بفرمایید ....لی چویی:خوب یه چند وقتی هست اوضاع شرکت اصلا خوب نیست....ا.ت:من چیکار کنم ......لی چویی:خب من یه فکر دارم.....ا.ت:اون شرکت ارث مامانم هست که ازم قول گرفت همیشه مراقبش باشم ......
لی چویی :باید با پسر رئیس یکی از شرکتا ازدواج کنی .....ا.ت:مرسی شوخی خوبی بود .....لی چویی:شوخی نکردم ...ا.ت:جدی که نمیگی درسته .....لی چویی :اهههه دوست پسرت چیکار می کنه ....ا.ت:تو ی عوضی چیکار اون داری .....لی چویی:اسمش اهااا سونگ ..سونگ یی بود درسته می دونی الان کجاست ...عصبانی بلند شدم و گفتم :بار آخرت هست که اسمش رو میاریی. و رفتم توی اتاقم و در رو بستم ... موقعی بچه بودم مامان و بابام و من یه زندگی آروم داشتیم تا بابام توی یکی از مسافرت هاش هواپیما سقوط کرد و منو مامان رو تنها گذاشت خب مامانم حق داشت نمی تونست تنهایی از پس هین همه املاک و شرک بابام بر بیاد ...مجبور شد با لی چویی ازدواج کنه که کمکش کنه ....لی چویی هم منو خیلی دوست داشت تا وقتی که مامانم بود مثل بابام بود برام وقتی مامانم مریض شد.....و بعدش مرد وصیت کرد که مراقب شرکت باشم چون اون حاصل تلاش های بابام و خوش بود براش ارزش زیادی قائل بود .....من بعد از مرگ مامانم افسرده شدم تا سونگ یی وارد زندگیم شد اون من رو خیلی دوست داره بهم اهمبت میده سعی می کنم بیشتر به دوست پسرم (سونگ یی)اهمیت بدم چون برام خیلی با ارزشه ....اینقدر توی افکارم غرق شدم که نفهمیدم کی لی چویی اومد داخل اتاقم ...لی چویی:بهتره بلند شی و ببینی با دوست پسرت چی کار می کنم ....آروم سرم رو آرودم از زیر پتو بیرون که دیدم یه تبلت توی دستش هست داشت یه محوطه ای رو نشون می داد ....ا.ت:این چیه ...لی چویی تبلت رو بهم داد ....نگاه کردم یه پارک بود با کلی بچه اون اینجا چیکار می کنه اون سونگ یی بود بود درست هست اون مرده با اسلحه پشت درخت بود و اسلحه رو رو به سونگ یی گرفته بود ...تا موقعیت رو درک کرد زود گفتم:معلوم هست داری چیکار می کنی ..
پاش رو روی پاش انداخت و گفت :اگه تو با اون پسر ازدواج نکنی الان سر دوست پسرت به باد میره.........
شرطا
۲۵لایک
۱۱۸.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.