فن فیک پلی بوی " پارت ۶ "
جیمین : بابا من هرکاری که بخوای انجام میدم ، تو خیلی تنهایی ، نباید من و از خودت دور کنی
جهسوک به پسرش نگاه کرد و آهی کشید.
میدونست که خیلی سخت گیر شده ولی جیمین فقط برای سرگرمی زندگی یک دختر رو نابود کرد
جهسوک : یه راه وجود داره که میتونی همه چیز رو درست کنی .
*سویون*
روی کاشی سرد راهروی بیمارستان ، زانوهاش رو بغل گرفته بود
با دستهاش دهنش رو پوشونده بود تا دیگران صدای گریه کردنش رو نشنَوَن
مادرش باهاش صحبت نمیکرد ، حتی به سویون نگاهی هم ننداخت
سویون خودش رو مقصر همه ی مشکلات میدونست .
پزشک ها از اتاق بیرون اومدن و روبروی سوآ و تههی ، مادرش ایستادن
سویون سرش رو بالا گرفت و به دکتر نگاه کرد
دکتر : شرایط بحرانی رو رد کردن و الان بیدار شدن . میتونید باهاش ملاقات کنید اما از استفاده کردن از کلماتی که ممکنه بهش استرس وارد کنه امتناع کنید
سویون درحالی که اشک هاش رو پاک میکرد به سمت اتاق رفت
اما تههی جلوش رو گرفت
تههی : اگر میخوای پدرت زنده بمونه اصلا نرو به دیدنش .
شنیدن چنین جمله ای از زبان مادرش برای سویون خیلی سخت بود
تههی و سوآ باهم به داخل اتاق رفتن
ساعت ها گذشت و اونها هنوزهم توی اتاق بودن
خانواده ی سویون کمی افکار پوسیده ای داشتن و برای فرهنگ و اعتقادات بیشترین ارزش رو قائل بودن .
هیچکس توی فرهنگ اونها زن خیانتکاری رو قبول نمیکرد که قبل از ازدواج با فرد دیگه ای رابطه داشته باشه
در اتاقِ بیمارستان باز شد و سوآ از اتاق خارج شد
سوآ: اپا میخواد ببینتت
با عجله بلند شد و به سمت اتاق دویید
کنار تخت پدرش زانو زد و با لکنت گفت : آ..آپا .. من رو .. ب..ببخش
سرش رو روی شکم پدرش گذاشت و هق هق هاش شدت گرفت
تهمین دستش رو روی موهای سویون گذاشت و نوازش کرد
تهمین حقیقت تلخ رو به زبون اورد : اتفاقی که نباید میافتاد ، افتاده دخترم .. و هیچ فردی قرار نیست زنی رو تحمل کنه که خیانت میکنه .
دَرِ اتاق مجددا باز شد و پیرمردی شیک پوش با استایل کاملا مشکی وارد اتاق شد
جهسوک : یه راه وجود داره دوست من .
ته مین : جه سوک ؟
جهسوک و ته مین ، از بچهگی باهم دوست بودن ، باهم میرفتن مدرسه و میاومدن و باهم تکالیفشون رو انجام میدادن
جهسوک : میدونم کاری که پسرم کرد قابل بخشش نیست اما این رو به عنوان معذرت خواهی قبول کن .
تهمین روی تخت نشست و گفت : درمورد چی حرف میزنی ؟
جهسوک : جیمین با سویون ازدواج میکنه
سویون با تعجب به جهسوک نگاه کرد و داد زد : داری چی میگی ؟
___
* جیمین - دو هفته بعد *
چهرهش خالی از نشون دادن هر ریاکشنی بود.
کت مشکی رنگ رو پوشید و با لحن تمسخر آمیزی گفت : این ازدواج .. قراره فقط برای چندماه باشه نه ؟
پدرش با اخم گفت : چطور ؟
جیمین : تو بهم قول دادی که فقط تا پنج ماه با این دختر زندگی میکنم تا اون فامیل های لعنتیش همه ی قضیه رو فراموش کنن .. بعدش از هم جدا میشیم درسته ؟
جهسوک گفت : شاید ..
جیمین : شاید نه آپا .. سعی میکنم تو این پنج ماه تحملش کنم
از اتاق خارج شد و با عصبانیت به سمت سالن رفت . روی جایگاهی که با گل های سفید و صورتی دکور شده بود ایستاد و منتظر سویون موند .
این ازدواج براش هیچ معنایی نداشت فقط نمیخواست پدرش رو نا امید کنه.
هرگز حتی توی کابوس هاش فکر نمیکرد که مجبور به ازدواج کردن با کسی بشه که ازش متنفره .
سویون بالاخره اومد .
جیمین با نگاهی خالی از احساس دستش رو به سمت سویون گرفت
تهمین : لطفا مراقب دخترم باش
جیمین با لبخندی جعلی سرش رو بالا پایین کرد
و سپس کشیش شروع به گفتن نذر کرد.
عاقد : پارک جیمین آیا قول میدهید که در خوشبختی و بدبختی در کنار لی سویون باشید ؟
جیمین قادر به گفتن چنین کلماتی نبود .
نگاه تیزبین پدرش رو روی خودش حس کرد
سرش رو با نا امیدی پایین انداخت و آه کوچیکی از بین لبهاش خارج شد
جیمین : ق..قول .. میدم
کشیش : لی سویون آیا قول میدهید که در خوشبختی و بدبختی در کنار پارک جیمین باشید ؟
قطعا سویون نمیخواست دوباره پدرش رو روی تخت بیمارستان ببینه ، بغضی که درحال ترکیدن بود رو مخفی کرد و گفت : قول میدم !
"بنابراین شما را به عنوان زن و شوهر اعلام می کنم."
این غیرمنتظره ترین چیزی بود که جیمین تا به حال شنیده بود
با ناباوری به سویون نگاه کرد و حلقه رو بین انگشتهاش انداخت
سویون هم همین کار رو کرد
صدای دست و جیغ تمام سالن رو فرا گرفت
جیمین خم شد و با لبخند ساختگی جوری که هیچکس شک نکنه ، در گوش سویون زمزمه کرد : ازت متنفرم لی سویون
سویون هم متقابلا لبخند زد و گفت : ازت متنفرم ، پارک جیمین .
هردو سرجاشون برگشتن و با نگاهی ترسناک به هم دیگه خیره شدن .
جهسوک به پسرش نگاه کرد و آهی کشید.
میدونست که خیلی سخت گیر شده ولی جیمین فقط برای سرگرمی زندگی یک دختر رو نابود کرد
جهسوک : یه راه وجود داره که میتونی همه چیز رو درست کنی .
*سویون*
روی کاشی سرد راهروی بیمارستان ، زانوهاش رو بغل گرفته بود
با دستهاش دهنش رو پوشونده بود تا دیگران صدای گریه کردنش رو نشنَوَن
مادرش باهاش صحبت نمیکرد ، حتی به سویون نگاهی هم ننداخت
سویون خودش رو مقصر همه ی مشکلات میدونست .
پزشک ها از اتاق بیرون اومدن و روبروی سوآ و تههی ، مادرش ایستادن
سویون سرش رو بالا گرفت و به دکتر نگاه کرد
دکتر : شرایط بحرانی رو رد کردن و الان بیدار شدن . میتونید باهاش ملاقات کنید اما از استفاده کردن از کلماتی که ممکنه بهش استرس وارد کنه امتناع کنید
سویون درحالی که اشک هاش رو پاک میکرد به سمت اتاق رفت
اما تههی جلوش رو گرفت
تههی : اگر میخوای پدرت زنده بمونه اصلا نرو به دیدنش .
شنیدن چنین جمله ای از زبان مادرش برای سویون خیلی سخت بود
تههی و سوآ باهم به داخل اتاق رفتن
ساعت ها گذشت و اونها هنوزهم توی اتاق بودن
خانواده ی سویون کمی افکار پوسیده ای داشتن و برای فرهنگ و اعتقادات بیشترین ارزش رو قائل بودن .
هیچکس توی فرهنگ اونها زن خیانتکاری رو قبول نمیکرد که قبل از ازدواج با فرد دیگه ای رابطه داشته باشه
در اتاقِ بیمارستان باز شد و سوآ از اتاق خارج شد
سوآ: اپا میخواد ببینتت
با عجله بلند شد و به سمت اتاق دویید
کنار تخت پدرش زانو زد و با لکنت گفت : آ..آپا .. من رو .. ب..ببخش
سرش رو روی شکم پدرش گذاشت و هق هق هاش شدت گرفت
تهمین دستش رو روی موهای سویون گذاشت و نوازش کرد
تهمین حقیقت تلخ رو به زبون اورد : اتفاقی که نباید میافتاد ، افتاده دخترم .. و هیچ فردی قرار نیست زنی رو تحمل کنه که خیانت میکنه .
دَرِ اتاق مجددا باز شد و پیرمردی شیک پوش با استایل کاملا مشکی وارد اتاق شد
جهسوک : یه راه وجود داره دوست من .
ته مین : جه سوک ؟
جهسوک و ته مین ، از بچهگی باهم دوست بودن ، باهم میرفتن مدرسه و میاومدن و باهم تکالیفشون رو انجام میدادن
جهسوک : میدونم کاری که پسرم کرد قابل بخشش نیست اما این رو به عنوان معذرت خواهی قبول کن .
تهمین روی تخت نشست و گفت : درمورد چی حرف میزنی ؟
جهسوک : جیمین با سویون ازدواج میکنه
سویون با تعجب به جهسوک نگاه کرد و داد زد : داری چی میگی ؟
___
* جیمین - دو هفته بعد *
چهرهش خالی از نشون دادن هر ریاکشنی بود.
کت مشکی رنگ رو پوشید و با لحن تمسخر آمیزی گفت : این ازدواج .. قراره فقط برای چندماه باشه نه ؟
پدرش با اخم گفت : چطور ؟
جیمین : تو بهم قول دادی که فقط تا پنج ماه با این دختر زندگی میکنم تا اون فامیل های لعنتیش همه ی قضیه رو فراموش کنن .. بعدش از هم جدا میشیم درسته ؟
جهسوک گفت : شاید ..
جیمین : شاید نه آپا .. سعی میکنم تو این پنج ماه تحملش کنم
از اتاق خارج شد و با عصبانیت به سمت سالن رفت . روی جایگاهی که با گل های سفید و صورتی دکور شده بود ایستاد و منتظر سویون موند .
این ازدواج براش هیچ معنایی نداشت فقط نمیخواست پدرش رو نا امید کنه.
هرگز حتی توی کابوس هاش فکر نمیکرد که مجبور به ازدواج کردن با کسی بشه که ازش متنفره .
سویون بالاخره اومد .
جیمین با نگاهی خالی از احساس دستش رو به سمت سویون گرفت
تهمین : لطفا مراقب دخترم باش
جیمین با لبخندی جعلی سرش رو بالا پایین کرد
و سپس کشیش شروع به گفتن نذر کرد.
عاقد : پارک جیمین آیا قول میدهید که در خوشبختی و بدبختی در کنار لی سویون باشید ؟
جیمین قادر به گفتن چنین کلماتی نبود .
نگاه تیزبین پدرش رو روی خودش حس کرد
سرش رو با نا امیدی پایین انداخت و آه کوچیکی از بین لبهاش خارج شد
جیمین : ق..قول .. میدم
کشیش : لی سویون آیا قول میدهید که در خوشبختی و بدبختی در کنار پارک جیمین باشید ؟
قطعا سویون نمیخواست دوباره پدرش رو روی تخت بیمارستان ببینه ، بغضی که درحال ترکیدن بود رو مخفی کرد و گفت : قول میدم !
"بنابراین شما را به عنوان زن و شوهر اعلام می کنم."
این غیرمنتظره ترین چیزی بود که جیمین تا به حال شنیده بود
با ناباوری به سویون نگاه کرد و حلقه رو بین انگشتهاش انداخت
سویون هم همین کار رو کرد
صدای دست و جیغ تمام سالن رو فرا گرفت
جیمین خم شد و با لبخند ساختگی جوری که هیچکس شک نکنه ، در گوش سویون زمزمه کرد : ازت متنفرم لی سویون
سویون هم متقابلا لبخند زد و گفت : ازت متنفرم ، پارک جیمین .
هردو سرجاشون برگشتن و با نگاهی ترسناک به هم دیگه خیره شدن .
۷۶.۰k
۱۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.