وقتی....(فیک تهیونگ) p ⁴
حالم و بدتر کردن تند تند راه رفتم در و باز کردم و سریع لباس خوابم و پوشیدم تا خبرم بخوابم
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱ شب بود و صدای دعوا حس میکردم لب پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم چند تا مرد داشتن با هم دعوا میکردن اما.... چرا انقدر اشنان؟ اینا همون مردا نیستن که توی بار میخواستن زیر خواب بشم؟ چرا همونان ولی اینکه داره میزنتشون کیه؟ حس میکنم میشناسمش اما صورتش پیدا نیست شونه ای بالا انداختم و رفتم توی تخت خواب
نیم ساعت بود سعی میکردم بخوابم اما این مسله ذهنم و خیلی درگیر کرده بود
حس میکنم تهیونگ بی گناهه چون من نه دل دردی داشتم نه خونی روی تخت بود فکر کنم خودم خیلی گندش کردم بلند شدم رفتم لب پنجره دیگه نبودن حس فوضولیم بد گل کرده بود آروم در و باز کردم تا ببینم چه خبره که یهو یه نفر افتاد روم تهیونگ بود با سر و صورت خونی در و بستم نمی تونست روی پاهاش وایسه
ات:تو اینجا چیکار میکنی؟
ته:اینجا مگه کجاست؟*خنده*
ات:دعوا کردی ؟ چرا لبت زخمه ؟
ته: دعوا؟ عااااا آره فکر کنم میدونی چیه ؟ اون مرتیکه ها به دوست دختر من چشم داشتن غلط میکنن اونو هرزه خطاب میکنن ادب*سکسه* شون کردم
ات:دو....دوست دخترت؟
ته:اوهوم یخ دختر خیلییییییی خوشگل و با قلبی پاک حیف *سکسه* حیف اون ازم متنفره واقعیت رو نمیدونه ها نمیدونه دیوونه وار دوسش دارم
نمیدونه دیوونه وار میخوامش
نمیدونه غرورم الکیه
نمیدونه شخصیت سردم الکیه
نمیدونه دوست دخترت قبلیم الکیه
نمیدونه حقوقش و از همه بیشتر میدم
نمیدونه فقد بخاطر درمان قلب لعنتیش اینکارو کردم *اشک*
هیچی نمیدونه ، در عین حال قضاوت میکنه
ندید شبایی که با عشقش خوابیدم
ندید خوشحالیم موقع خندیدنش
ندید حسودی کردنام موقع گرم گرفتن با بقیه
ندید حسم و
اما دید ظاهر سردم و
دید بد اخلاقیام و
اما فقد عاشقش شدم ، فقد چون نگاش کردم ولی شد همه ی دنیام
یادش نمیاد اما توی کافه کار میکرد
منم هر روز به اون کافه میرفتم تا ببینمش
عاشقش بودم و وقتی فهمیدم بیماری قلبی داره کار کردم تا بتونه قلبش و درمان کنه من بخاطر اون به اینجا رسیدم اما اون یادش نیست منم*اشک*
ات:تو...تو همونی ؟ ته...تهیونگ من
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱ شب بود و صدای دعوا حس میکردم لب پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم چند تا مرد داشتن با هم دعوا میکردن اما.... چرا انقدر اشنان؟ اینا همون مردا نیستن که توی بار میخواستن زیر خواب بشم؟ چرا همونان ولی اینکه داره میزنتشون کیه؟ حس میکنم میشناسمش اما صورتش پیدا نیست شونه ای بالا انداختم و رفتم توی تخت خواب
نیم ساعت بود سعی میکردم بخوابم اما این مسله ذهنم و خیلی درگیر کرده بود
حس میکنم تهیونگ بی گناهه چون من نه دل دردی داشتم نه خونی روی تخت بود فکر کنم خودم خیلی گندش کردم بلند شدم رفتم لب پنجره دیگه نبودن حس فوضولیم بد گل کرده بود آروم در و باز کردم تا ببینم چه خبره که یهو یه نفر افتاد روم تهیونگ بود با سر و صورت خونی در و بستم نمی تونست روی پاهاش وایسه
ات:تو اینجا چیکار میکنی؟
ته:اینجا مگه کجاست؟*خنده*
ات:دعوا کردی ؟ چرا لبت زخمه ؟
ته: دعوا؟ عااااا آره فکر کنم میدونی چیه ؟ اون مرتیکه ها به دوست دختر من چشم داشتن غلط میکنن اونو هرزه خطاب میکنن ادب*سکسه* شون کردم
ات:دو....دوست دخترت؟
ته:اوهوم یخ دختر خیلییییییی خوشگل و با قلبی پاک حیف *سکسه* حیف اون ازم متنفره واقعیت رو نمیدونه ها نمیدونه دیوونه وار دوسش دارم
نمیدونه دیوونه وار میخوامش
نمیدونه غرورم الکیه
نمیدونه شخصیت سردم الکیه
نمیدونه دوست دخترت قبلیم الکیه
نمیدونه حقوقش و از همه بیشتر میدم
نمیدونه فقد بخاطر درمان قلب لعنتیش اینکارو کردم *اشک*
هیچی نمیدونه ، در عین حال قضاوت میکنه
ندید شبایی که با عشقش خوابیدم
ندید خوشحالیم موقع خندیدنش
ندید حسودی کردنام موقع گرم گرفتن با بقیه
ندید حسم و
اما دید ظاهر سردم و
دید بد اخلاقیام و
اما فقد عاشقش شدم ، فقد چون نگاش کردم ولی شد همه ی دنیام
یادش نمیاد اما توی کافه کار میکرد
منم هر روز به اون کافه میرفتم تا ببینمش
عاشقش بودم و وقتی فهمیدم بیماری قلبی داره کار کردم تا بتونه قلبش و درمان کنه من بخاطر اون به اینجا رسیدم اما اون یادش نیست منم*اشک*
ات:تو...تو همونی ؟ ته...تهیونگ من
۱۱۳.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.