گس لایتر/پارت43
از زبان نویسنده:
بایول بخاطر خستگی ناشی از رابطه زود خوابش برد...
از اتاق بیرون اومد...تا این لحظه ب سختی خودشو حفظ کرده بود... به محض اینکه در رو بست....خودشو رها کرد!
دیگه نیازی به تظاهر نبود..به خودش می پیچید!...تمام تنش میلرزید... قلبش به دیواره ی سینش میکوبید...انگار که فضای سینش براش کافی نبود...دستشو روی سینه ی برهنهش گذاشت و سمت چپشو آروم ماساژ داد...
بی فایده بود!
سراسیمه خودشو به آشپزخونه رسوند!
از کابینت لیوانی رو برداشت...نمیتونست با یه دست نگهش داره...
دستاش میلرزید!
دو دستی لیوان رو زیر شیر آب گرفت...و پرش کرد...
بخاطر لرزش دستاش آب سر ریز شد...لیوان آبو سر کشید...و توی سینک انداخت...
عقب عقب رفت...با آشفتگی صورتشو میمالید...دستش به دنبال جایی برای تکیه دادن توی هوا معلق بود ...اما قبل اینکه جایی رو پیدا کنه...پاهاش نیروی خودشونو از دست دادن!
سست شد...
روی زمین افتاد...
روی پارکت سرد آشپزخونه دراز کشید...
قفسه سینش به شدت بالا و پایین میشد!
به زحمت میتونست هوا رو وارد ریه هاش کنه...چشماشو بست...دقایقی همونطور موند... به زمان احتیاج داشت...بدون اینکه صدایی ازش بلند بشه لب میزد...خسته و آشفته...
_درستش میکنم...
اینطوری نمیمونم!
صبح...از زبان بایول:
صدای پیس پیس شیشه ی عطر سکوت اتاقو شکست...بوی عطر تلخی رو استشمام کردم...چشمامو باز کردم...
یه دست کت و شلوار نوک مدادی که از برند ایتالیایی محبوبش بریونی(Brioni) خریده بود و پوشیده بود...رنگ تیره کت شلوار...ساعت مچی مشکی رنگ کوارتز...ترکیب جذاب موهای مشکی و کهرباییش...باعث میشد دوباره احساس ت*ریک شدن کنم!
با چهره ای ک هیچ حس رو منتقل نمیکرد به مچ دست راستش ادکلن میزد...سر آستین سمت راست پیراهن زیر کتش بالا بود...و باعث شده بود تتوهای دستش ب خوبی دیده بشن...تا قبل از اون اصلا از تتو و پیرسینگ خوشم نمیومد...تتو و پیرسینک هم از جمله چیزهایی بودن ک با ورود جونگکوک به زندگیم عاشقشون شدم!
با چشمای خمار ناشی از خواب آلودگی غرق تماشا و تحسینش توی ذهنم بودم...
که نگاهمون از انعکاس آینه با هم تلاقی کرد!...بدون اینکه برگرده سمتم سکوت و شکست:
-بیدارت کردم؟
بایول: مشکلی نیست...
تو کی بیدار شدی؟
یادمه دیشب موقع خوابیدن کنارم نبودی
-بعد از دوش گرفتن خوابیدم...
باید برم شرکت
بایول: باشه...من یکم دیگه میخوابم
-نمیری شرکت؟
بایول: نمیتونم...درد دارم
-باشه...
به جی وون میگم صبحونتو بیاره اینجا
بایول: ممنونم
از زبان بورام:
به لوکیشینی که فرستاده بود رفتم...اگر فقط یه چیز بود ک از گذشتهمون به یاد داشتم وقت شناسی جونگکوک بود...اونجا منتظرم بود... پیاده شدم و با لبخند به طرفش رفتم...
-دیر کردم؟
جونگکوک: نه
به موقع رسیدی
وارد ساختمون مطب شدیم....
جانگ ایرنه...
س*س تراپیستی ک کمتر از چند دقیقه دیگه ملاقات میکردم...
طبق وقت قبلی وارد اتاق شدیم...
خانومی میانسال...با چهره ای مهربون داخل اتاق بود...با دیدنمون از روی صندلیش بلند شد:
خوش اومدین... بفرمایید بنشینید...
رو به جونگکوک کرد:
آقای جئون
خوشحالم که ایندفعه شما رو با همسرتون ملاقات میکنم!
معرفی نمیکنید؟
جونگکوک: البته
جئون بورام
همسرم!
شادی و هیجان زیادی از شنیدن نام خانوادگی جئون کنار اسمم سراسر وجودم و پر کرد!
رو به من کرد و ادامه داد:
ایشونم دکتر جانگ ایرنه هستن
با لبخند سر تکون دادم:
خوشبختم
دکتر: منم همینطور...
بدون فوت وقت میریم سر اصل مطلب
خانوم جئون!
میخوام بدونم زمانیکه همسرتون برای اولین بار در رابطه با اختلالش باهاتون صحبت کرد چه حسی داشتید؟
ذهنم قفل کرده بود!...بزاقمو ب سختی قورت دادم
ترس از اینکه کار اشتباهی انجام بدم و باعث ناراحتی جونگکوک بشم...قدرت تفکر و ازم سلب کرده بود!
باید خونسردیمو حفظ میکردم
و سنجیده جواب میدادم...
بخاطر جونگکوک!
چشامو بستم ونفس عمیقی کشیدم
_اینکه قبل از ازدواج در رابطه با اختلالش چیزی نگفته بود خیلی ناراحتتون کرد؟
از زبان جونگکوک:
بهش خیره بودم تا جواب بده...پاهام بخاطر اضطرابی ک از لحظه ورود ب اتاق داشتم روی زمین ضرب گرفته بودن...عرق سرد پیشونیم و پوشونده بود...نمیتونستم مردمک چشمام و حرکت بدم...نفسم و حبس کرده بودم...تو این فکر بودم ک به نحوی سکوت ترسناک توی اتاق و بشکنم...
اما لحظه بعد!
بایول بخاطر خستگی ناشی از رابطه زود خوابش برد...
از اتاق بیرون اومد...تا این لحظه ب سختی خودشو حفظ کرده بود... به محض اینکه در رو بست....خودشو رها کرد!
دیگه نیازی به تظاهر نبود..به خودش می پیچید!...تمام تنش میلرزید... قلبش به دیواره ی سینش میکوبید...انگار که فضای سینش براش کافی نبود...دستشو روی سینه ی برهنهش گذاشت و سمت چپشو آروم ماساژ داد...
بی فایده بود!
سراسیمه خودشو به آشپزخونه رسوند!
از کابینت لیوانی رو برداشت...نمیتونست با یه دست نگهش داره...
دستاش میلرزید!
دو دستی لیوان رو زیر شیر آب گرفت...و پرش کرد...
بخاطر لرزش دستاش آب سر ریز شد...لیوان آبو سر کشید...و توی سینک انداخت...
عقب عقب رفت...با آشفتگی صورتشو میمالید...دستش به دنبال جایی برای تکیه دادن توی هوا معلق بود ...اما قبل اینکه جایی رو پیدا کنه...پاهاش نیروی خودشونو از دست دادن!
سست شد...
روی زمین افتاد...
روی پارکت سرد آشپزخونه دراز کشید...
قفسه سینش به شدت بالا و پایین میشد!
به زحمت میتونست هوا رو وارد ریه هاش کنه...چشماشو بست...دقایقی همونطور موند... به زمان احتیاج داشت...بدون اینکه صدایی ازش بلند بشه لب میزد...خسته و آشفته...
_درستش میکنم...
اینطوری نمیمونم!
صبح...از زبان بایول:
صدای پیس پیس شیشه ی عطر سکوت اتاقو شکست...بوی عطر تلخی رو استشمام کردم...چشمامو باز کردم...
یه دست کت و شلوار نوک مدادی که از برند ایتالیایی محبوبش بریونی(Brioni) خریده بود و پوشیده بود...رنگ تیره کت شلوار...ساعت مچی مشکی رنگ کوارتز...ترکیب جذاب موهای مشکی و کهرباییش...باعث میشد دوباره احساس ت*ریک شدن کنم!
با چهره ای ک هیچ حس رو منتقل نمیکرد به مچ دست راستش ادکلن میزد...سر آستین سمت راست پیراهن زیر کتش بالا بود...و باعث شده بود تتوهای دستش ب خوبی دیده بشن...تا قبل از اون اصلا از تتو و پیرسینگ خوشم نمیومد...تتو و پیرسینک هم از جمله چیزهایی بودن ک با ورود جونگکوک به زندگیم عاشقشون شدم!
با چشمای خمار ناشی از خواب آلودگی غرق تماشا و تحسینش توی ذهنم بودم...
که نگاهمون از انعکاس آینه با هم تلاقی کرد!...بدون اینکه برگرده سمتم سکوت و شکست:
-بیدارت کردم؟
بایول: مشکلی نیست...
تو کی بیدار شدی؟
یادمه دیشب موقع خوابیدن کنارم نبودی
-بعد از دوش گرفتن خوابیدم...
باید برم شرکت
بایول: باشه...من یکم دیگه میخوابم
-نمیری شرکت؟
بایول: نمیتونم...درد دارم
-باشه...
به جی وون میگم صبحونتو بیاره اینجا
بایول: ممنونم
از زبان بورام:
به لوکیشینی که فرستاده بود رفتم...اگر فقط یه چیز بود ک از گذشتهمون به یاد داشتم وقت شناسی جونگکوک بود...اونجا منتظرم بود... پیاده شدم و با لبخند به طرفش رفتم...
-دیر کردم؟
جونگکوک: نه
به موقع رسیدی
وارد ساختمون مطب شدیم....
جانگ ایرنه...
س*س تراپیستی ک کمتر از چند دقیقه دیگه ملاقات میکردم...
طبق وقت قبلی وارد اتاق شدیم...
خانومی میانسال...با چهره ای مهربون داخل اتاق بود...با دیدنمون از روی صندلیش بلند شد:
خوش اومدین... بفرمایید بنشینید...
رو به جونگکوک کرد:
آقای جئون
خوشحالم که ایندفعه شما رو با همسرتون ملاقات میکنم!
معرفی نمیکنید؟
جونگکوک: البته
جئون بورام
همسرم!
شادی و هیجان زیادی از شنیدن نام خانوادگی جئون کنار اسمم سراسر وجودم و پر کرد!
رو به من کرد و ادامه داد:
ایشونم دکتر جانگ ایرنه هستن
با لبخند سر تکون دادم:
خوشبختم
دکتر: منم همینطور...
بدون فوت وقت میریم سر اصل مطلب
خانوم جئون!
میخوام بدونم زمانیکه همسرتون برای اولین بار در رابطه با اختلالش باهاتون صحبت کرد چه حسی داشتید؟
ذهنم قفل کرده بود!...بزاقمو ب سختی قورت دادم
ترس از اینکه کار اشتباهی انجام بدم و باعث ناراحتی جونگکوک بشم...قدرت تفکر و ازم سلب کرده بود!
باید خونسردیمو حفظ میکردم
و سنجیده جواب میدادم...
بخاطر جونگکوک!
چشامو بستم ونفس عمیقی کشیدم
_اینکه قبل از ازدواج در رابطه با اختلالش چیزی نگفته بود خیلی ناراحتتون کرد؟
از زبان جونگکوک:
بهش خیره بودم تا جواب بده...پاهام بخاطر اضطرابی ک از لحظه ورود ب اتاق داشتم روی زمین ضرب گرفته بودن...عرق سرد پیشونیم و پوشونده بود...نمیتونستم مردمک چشمام و حرکت بدم...نفسم و حبس کرده بودم...تو این فکر بودم ک به نحوی سکوت ترسناک توی اتاق و بشکنم...
اما لحظه بعد!
۱۶.۵k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.