رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 13
یهو صدای کلید اومد و بعد در باز شد...
یاسمین و سارپ اومدن تو اتاق
سارپ : ای وای ببخشید در اتاق رو روتون قفل کردیم😏 حواسم نبود که در اتاقو روتون قفل کردم
دوروک رفت سمت سارپ که مشت بزنه بهش
من جلوش رو گرفتم و گفتم: دوروک ولش کن ارزشش رو نداره
یاسمین گفت: خب زوج زندانی بیاین بیرون دیگه پارتی تموم میشه
دست دوروک رو گرفتم و رفتیم تو سالن
عمر اومد پیشمون: اسیه کجا بودین؟
گفتم: یاسمین و سارپ درو رو ما قفل کردن
بعدش که اینو گفتم من و دوروک رفتیم رو یه صندلی نشستیم
دوروک باهام حرف نمیزد و من فکر کردم شاید باهام قهر کرده چون قضیه ملیسا رو بهش نگفتم.
رفتم نزدیکش و دستش رو گرفتم : دوروک باهام صحبت نمیکنی؟ باهام قهری یعنی؟
دوروک نگاهم کرد: آسیه یکم مغزم درگیره لطفاً بهم فشار نیار
با ناراحتی قبول کردم و بعد دیدم عمر و سوسن و بقیه بچه ها دارن میرقصن
به دوروک نگاه کردم: دوروک میگم...برقصیم؟
دوروک قبول کرد
پاشدیم و رقصیدیم ، خیلی به هم نزدیک بودیم و خیلی قشنگ میرقصیدیم.
بعد از ۲۰ دقیقه استاد بوراک گفت میخوایم بریم بار
دوروک: آسیه تا حالا رفتی بار؟
گفتم: اممم نه نرفتم.
دوروک: ولی من رفتم😉
گفتم : من ماشین آوردم یعنی من و عمر با ماشین من اومدیم
دوروک: آسیه میگم بیا با ماشین من بریم، عمر و ملیسا با ماشین تو برن
قبول کردم.
بعد همه بچه ها سوار ماشین هاشون شدن
من یکم استرس داشتم چون اولین باری بود که میرفتم بار و میخواستم مش.روب بخورم
دوروک: آسیه استرس داری؟
گفتم: نه برای چی
گفت: شاید چون اولین باری هست که میخوای مشر.وب بخوری
گفتم: هی..یکم استرس دارم
بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم بار
دوروک رفت و واسه خودش یه شامپـ.ـاین گرفت
دوروک: آسیه تو هم میخوای؟
گفتم: ام..خب یه کوچولو از بطری تو میخورم لازم نیست یه بطری کامل بگیری
دوروک اومد و کنارم نشست در بطری رو باز کرد و اول داد من بخورم
من خوردم و بعد سریع تف کردم چون خیلی تلخ بود
گفتم: وای...اه اه این دیگه چی بود
دوروک داشت بهم میخندید و بعد خودش شامپـ.ـاین رو خورد
بعد منم رفتم و یه نوشیدنی دیگه گرفتم که حداقل خوشمزه تر بود ولی الکلی بود
بعدش که کامل تمومش کردم حسابی سرم درد میکرد
دوروک بهم نگاه کرد: آسیه حالت خوبه؟
با مس.تی گفتم: وای..نه اصلا
عمر اومد و گفت: آسیه پاشو بریم خونه
دوروک گفت: آسیه امشب میاد خونه من
با تعجب بهش نگاه کردم
دوروک گفت: من خونه مجردی دارم که خالیه آسیه رو میبرم اونجا
عمر قبول کرد
بعد که رفتن به دوروک گفتم: دوروک من بیام خونه تو چیکار اخه؟
دوروک گفت نمیتونم تو این حال ولت کنم
پارت 13
یهو صدای کلید اومد و بعد در باز شد...
یاسمین و سارپ اومدن تو اتاق
سارپ : ای وای ببخشید در اتاق رو روتون قفل کردیم😏 حواسم نبود که در اتاقو روتون قفل کردم
دوروک رفت سمت سارپ که مشت بزنه بهش
من جلوش رو گرفتم و گفتم: دوروک ولش کن ارزشش رو نداره
یاسمین گفت: خب زوج زندانی بیاین بیرون دیگه پارتی تموم میشه
دست دوروک رو گرفتم و رفتیم تو سالن
عمر اومد پیشمون: اسیه کجا بودین؟
گفتم: یاسمین و سارپ درو رو ما قفل کردن
بعدش که اینو گفتم من و دوروک رفتیم رو یه صندلی نشستیم
دوروک باهام حرف نمیزد و من فکر کردم شاید باهام قهر کرده چون قضیه ملیسا رو بهش نگفتم.
رفتم نزدیکش و دستش رو گرفتم : دوروک باهام صحبت نمیکنی؟ باهام قهری یعنی؟
دوروک نگاهم کرد: آسیه یکم مغزم درگیره لطفاً بهم فشار نیار
با ناراحتی قبول کردم و بعد دیدم عمر و سوسن و بقیه بچه ها دارن میرقصن
به دوروک نگاه کردم: دوروک میگم...برقصیم؟
دوروک قبول کرد
پاشدیم و رقصیدیم ، خیلی به هم نزدیک بودیم و خیلی قشنگ میرقصیدیم.
بعد از ۲۰ دقیقه استاد بوراک گفت میخوایم بریم بار
دوروک: آسیه تا حالا رفتی بار؟
گفتم: اممم نه نرفتم.
دوروک: ولی من رفتم😉
گفتم : من ماشین آوردم یعنی من و عمر با ماشین من اومدیم
دوروک: آسیه میگم بیا با ماشین من بریم، عمر و ملیسا با ماشین تو برن
قبول کردم.
بعد همه بچه ها سوار ماشین هاشون شدن
من یکم استرس داشتم چون اولین باری بود که میرفتم بار و میخواستم مش.روب بخورم
دوروک: آسیه استرس داری؟
گفتم: نه برای چی
گفت: شاید چون اولین باری هست که میخوای مشر.وب بخوری
گفتم: هی..یکم استرس دارم
بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم بار
دوروک رفت و واسه خودش یه شامپـ.ـاین گرفت
دوروک: آسیه تو هم میخوای؟
گفتم: ام..خب یه کوچولو از بطری تو میخورم لازم نیست یه بطری کامل بگیری
دوروک اومد و کنارم نشست در بطری رو باز کرد و اول داد من بخورم
من خوردم و بعد سریع تف کردم چون خیلی تلخ بود
گفتم: وای...اه اه این دیگه چی بود
دوروک داشت بهم میخندید و بعد خودش شامپـ.ـاین رو خورد
بعد منم رفتم و یه نوشیدنی دیگه گرفتم که حداقل خوشمزه تر بود ولی الکلی بود
بعدش که کامل تمومش کردم حسابی سرم درد میکرد
دوروک بهم نگاه کرد: آسیه حالت خوبه؟
با مس.تی گفتم: وای..نه اصلا
عمر اومد و گفت: آسیه پاشو بریم خونه
دوروک گفت: آسیه امشب میاد خونه من
با تعجب بهش نگاه کردم
دوروک گفت: من خونه مجردی دارم که خالیه آسیه رو میبرم اونجا
عمر قبول کرد
بعد که رفتن به دوروک گفتم: دوروک من بیام خونه تو چیکار اخه؟
دوروک گفت نمیتونم تو این حال ولت کنم
۹.۰k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.