یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت سی و سه
ملکا:وای خدایا مامان جرا زودتر بیدارم نکردی من هنوز نه ارایشگاه رفتم نه لباس خریدم
سری بلند شدم یه لباس پوشیدم رفتم بیرون اول رفتم دنبال لباس بگردم
نظرم نمیگرفت خیلی خسته شدم
رفتم یه گوشه نشستم که چشمم به یه لباس مشکی و پف دار افتاد وای خدایا
سری رفتم پوشیدمش خیلی بهم میومد
رفتم ارایشگاه
ساعت ۵ شده بود رفتم آماده شدم از راه مله ها میومدم پایین
بابام همینطوری نگام میکرد
داداشم و مامانمم همینطور
ملکا:چطور شدم
مامان و بابا:خیلی خوشگل شدی عزیزگ
ملکا:خیلی ممنون
سوار ماشینم شدم به سمت خونه هاکان حرکت کردم
درو خونه باز کرد مامان هاکان
مامان:خوش اومدی عزیزم بچه ها بالا منتظر شما هستن
ملکا:ممنون مامان جون
از راه پله رفتم بالا هنه داشتن بهم نگاه میکردن کسی رو هم نمیشناختم
که یهو ارشام اومد
ملکا:ارشام تو اینجا چیکار میکنی
رمان ارتش
پارت سی و سه
ملکا:وای خدایا مامان جرا زودتر بیدارم نکردی من هنوز نه ارایشگاه رفتم نه لباس خریدم
سری بلند شدم یه لباس پوشیدم رفتم بیرون اول رفتم دنبال لباس بگردم
نظرم نمیگرفت خیلی خسته شدم
رفتم یه گوشه نشستم که چشمم به یه لباس مشکی و پف دار افتاد وای خدایا
سری رفتم پوشیدمش خیلی بهم میومد
رفتم ارایشگاه
ساعت ۵ شده بود رفتم آماده شدم از راه مله ها میومدم پایین
بابام همینطوری نگام میکرد
داداشم و مامانمم همینطور
ملکا:چطور شدم
مامان و بابا:خیلی خوشگل شدی عزیزگ
ملکا:خیلی ممنون
سوار ماشینم شدم به سمت خونه هاکان حرکت کردم
درو خونه باز کرد مامان هاکان
مامان:خوش اومدی عزیزم بچه ها بالا منتظر شما هستن
ملکا:ممنون مامان جون
از راه پله رفتم بالا هنه داشتن بهم نگاه میکردن کسی رو هم نمیشناختم
که یهو ارشام اومد
ملکا:ارشام تو اینجا چیکار میکنی
۱۷.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.