فیک my moon 🌙پارت ۵
مرده : فک نمیکنی من باید اینو بگم.....
از زمین بلند شدمو بهش نگاه کردم......
زبونم بند اومده بود چقدر جذاب بود.....همینطور که محوش بودم یهو بانو کیم گفت.....
بانو کیم : عالیجنابببب
ا/ت : چی....عالیجناب...
یه نگاه به لباساش کردم.....زبونم بند اومد.....خاک برسرت کنن ا/ت...... آخه احمق حداقل اون چشای کورتو باز میکردی....یهو دیدم داشت میرفت که سریع گفتم.....
ا/ت : متاسفم.....
بعد از این حرفم یه تعظیم کردمو همراه با ندیمه ها از اونجا رفتیم......
از زبان جیمین :
میخواستم برم که با حرفی که زد خشکم زد....اَ.....الان اون از من معذرت خواست....مگه میشه.....قطعا مغزش جا به جا شده.....آره دقیقا همینه.....مگه میشه اون مغرور از کسی عذر خواهی کنه قطعا اشتباه شنیدم......داشتم همینجور به این چیزا فک میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد.....
میتونستم از دستاش حدس بزنم که مین هیه
( همسر دومش ).....بهش گفتم.....
جیمین: چرا اومدی اینجا.....
مین هی : اومممم یعنی حق ندارم بیام پیش همسرم..... ( با عشوه)
جیمین : چرا که نه.....من که خیلی دوست دارم همش پیشم باشی.....
بعد از این حرفم برگشتمو بدون توجه به اطرافمون لبامو گذاشتم رو لباشو....محکم مکیدم.....
بعد از ۲ دقیقه که نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم.....
یهو مباشر اعظم گفت......
مباشر اعظم : عالیجناب ملکه ی مادر احضارتون کردن....
سرمو تکون دادم و بازم سمت مین هی برگشتم......سرمو بردم جلو و نرمه ی گوشش رو بوسه زدمو در همون حالت گفتم......
جیمین : بقیش برای شب.....
مین هی : بله عالیجناب.... ( مثلا با خجالت)....(من : عقققققققققققق )
به طرف اقامتگاه ملکه ی مادر حرکت کردم.....مثل همیشه میدونستم چی میخواد بگه اما هر چقدر تلاش بکنه من قبول نمیکنم......وقتی به اقامتگاه رسیدم ورودمو اعلام کردن.....رفتم تو و احترام گذاشتم....تا نشستم گفت.......
از زمین بلند شدمو بهش نگاه کردم......
زبونم بند اومده بود چقدر جذاب بود.....همینطور که محوش بودم یهو بانو کیم گفت.....
بانو کیم : عالیجنابببب
ا/ت : چی....عالیجناب...
یه نگاه به لباساش کردم.....زبونم بند اومد.....خاک برسرت کنن ا/ت...... آخه احمق حداقل اون چشای کورتو باز میکردی....یهو دیدم داشت میرفت که سریع گفتم.....
ا/ت : متاسفم.....
بعد از این حرفم یه تعظیم کردمو همراه با ندیمه ها از اونجا رفتیم......
از زبان جیمین :
میخواستم برم که با حرفی که زد خشکم زد....اَ.....الان اون از من معذرت خواست....مگه میشه.....قطعا مغزش جا به جا شده.....آره دقیقا همینه.....مگه میشه اون مغرور از کسی عذر خواهی کنه قطعا اشتباه شنیدم......داشتم همینجور به این چیزا فک میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد.....
میتونستم از دستاش حدس بزنم که مین هیه
( همسر دومش ).....بهش گفتم.....
جیمین: چرا اومدی اینجا.....
مین هی : اومممم یعنی حق ندارم بیام پیش همسرم..... ( با عشوه)
جیمین : چرا که نه.....من که خیلی دوست دارم همش پیشم باشی.....
بعد از این حرفم برگشتمو بدون توجه به اطرافمون لبامو گذاشتم رو لباشو....محکم مکیدم.....
بعد از ۲ دقیقه که نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم.....
یهو مباشر اعظم گفت......
مباشر اعظم : عالیجناب ملکه ی مادر احضارتون کردن....
سرمو تکون دادم و بازم سمت مین هی برگشتم......سرمو بردم جلو و نرمه ی گوشش رو بوسه زدمو در همون حالت گفتم......
جیمین : بقیش برای شب.....
مین هی : بله عالیجناب.... ( مثلا با خجالت)....(من : عقققققققققققق )
به طرف اقامتگاه ملکه ی مادر حرکت کردم.....مثل همیشه میدونستم چی میخواد بگه اما هر چقدر تلاش بکنه من قبول نمیکنم......وقتی به اقامتگاه رسیدم ورودمو اعلام کردن.....رفتم تو و احترام گذاشتم....تا نشستم گفت.......
۷۹.۱k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.