عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 1۶☆
[پرش زمانی به سه ماه بعد]
الان سه ماه از زمان شروع رابطه من و تهیونگ میگذره و رابطه ما خیلی خوب بود و زندگی عالی داشتیم البته تهیونگ چند بار خواست تا باهم سکس داشته باشیم ولی من گفتم زوده و انجامش ندادیم ولی میخوام امروز انجامش بدیم چون امروز روز تولد تهیونگه و جدا از کادو مادی میخوام بهش اجازه بدم دخترونگیم رو ازم بگیره ، همگی به هم کمک کردیم و خونرو برای تولد تهیونگ آماده کردیم البته چون اعضا خانوادش هم میومدن من نمیتونستم توی مهمونی شرکت کنم چون از نظر اونا من یه پرستار ساده ام ولی خب شب همه هدیه ای که تهیه کردم براش بهش میدم هم خودمو
تیسا: سومی جونم حیف شد که نمیتونی تو مهمونی شرکت کنی کاشکی میشد همراه منو بابایی باشی
سومی: نمیشه عزیزم متاسفانه ولی تیسا حواست باشه منو باباتو لو ندی باشه؟
تیسا: چشم
سومی: افرین عزیزم بیا بریم امادت کنم
تیسارو بردم اتاقش و بعد از اینکه حموم بردمش امادش کردم و فرستادمش پایین و رفتم اتاقم و خودمم حاضر شدم و یه تیپ ساده ولی قشنگ زدم و رفتم پایین پیش اجوما تا بهش کمک کنم ، بعد از یک ساعت زنگ در به صدا در اومد و مهمونا اومدن تو اونا خانواده خود تهیونگ بودن و البته دختر عموی عجوزشم اومده بود من همراه اجوما رفتم تا بهشون سلام کلام
اجوما: سلام خانم
سومی: سلام
م.ت: سلام امم من شمارو تا حالا ندیدم شما پرستار تیسا هستین؟
سومی: بله
م.ت: بهت نمیخوره پرستار باشی تو خیلی خوشگل و برازنده ای
سومی: ازتون ممنونم خانم کیم نظر لطفتونه
بعد از سلام کردن به همه برگشتیم داخل آشپز خونه البته دختر عموی تهیونگ خیلی بد بهم نگاه کرد مثل اینکه حسودیش شده دختره عوضی ، چند دقیقه گذشت و خانواده همسر مرحوم تهیونگ هم اومدن و همراه اجوما به اونها هم سلام کردیم ولی چیزی که ناراحتم کرد این بود که مادر زن تهیونگ خواهر زاده اش رو هم آورده بود همونی که میخواست تهیونگ باهاش ازدواج کنه اسمشم سوریاست به نظر دختر مهربونی میاد ولی از طرز رفتارش خوشم نیومد اصلا نمیفهمم چرا این دختره باید میومد تولد تهیونگ آخه باهم چه سنمی دارن که این پاشده با کمال پروعی اومده اینجا ایشششش
کپی ممنوع ❌
الان سه ماه از زمان شروع رابطه من و تهیونگ میگذره و رابطه ما خیلی خوب بود و زندگی عالی داشتیم البته تهیونگ چند بار خواست تا باهم سکس داشته باشیم ولی من گفتم زوده و انجامش ندادیم ولی میخوام امروز انجامش بدیم چون امروز روز تولد تهیونگه و جدا از کادو مادی میخوام بهش اجازه بدم دخترونگیم رو ازم بگیره ، همگی به هم کمک کردیم و خونرو برای تولد تهیونگ آماده کردیم البته چون اعضا خانوادش هم میومدن من نمیتونستم توی مهمونی شرکت کنم چون از نظر اونا من یه پرستار ساده ام ولی خب شب همه هدیه ای که تهیه کردم براش بهش میدم هم خودمو
تیسا: سومی جونم حیف شد که نمیتونی تو مهمونی شرکت کنی کاشکی میشد همراه منو بابایی باشی
سومی: نمیشه عزیزم متاسفانه ولی تیسا حواست باشه منو باباتو لو ندی باشه؟
تیسا: چشم
سومی: افرین عزیزم بیا بریم امادت کنم
تیسارو بردم اتاقش و بعد از اینکه حموم بردمش امادش کردم و فرستادمش پایین و رفتم اتاقم و خودمم حاضر شدم و یه تیپ ساده ولی قشنگ زدم و رفتم پایین پیش اجوما تا بهش کمک کنم ، بعد از یک ساعت زنگ در به صدا در اومد و مهمونا اومدن تو اونا خانواده خود تهیونگ بودن و البته دختر عموی عجوزشم اومده بود من همراه اجوما رفتم تا بهشون سلام کلام
اجوما: سلام خانم
سومی: سلام
م.ت: سلام امم من شمارو تا حالا ندیدم شما پرستار تیسا هستین؟
سومی: بله
م.ت: بهت نمیخوره پرستار باشی تو خیلی خوشگل و برازنده ای
سومی: ازتون ممنونم خانم کیم نظر لطفتونه
بعد از سلام کردن به همه برگشتیم داخل آشپز خونه البته دختر عموی تهیونگ خیلی بد بهم نگاه کرد مثل اینکه حسودیش شده دختره عوضی ، چند دقیقه گذشت و خانواده همسر مرحوم تهیونگ هم اومدن و همراه اجوما به اونها هم سلام کردیم ولی چیزی که ناراحتم کرد این بود که مادر زن تهیونگ خواهر زاده اش رو هم آورده بود همونی که میخواست تهیونگ باهاش ازدواج کنه اسمشم سوریاست به نظر دختر مهربونی میاد ولی از طرز رفتارش خوشم نیومد اصلا نمیفهمم چرا این دختره باید میومد تولد تهیونگ آخه باهم چه سنمی دارن که این پاشده با کمال پروعی اومده اینجا ایشششش
کپی ممنوع ❌
۵۳.۱k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.