انتقام
انتقام
part:9
ویوی ا.ت: وسطای پیاده رویم بودم،یهو یکی اومد جلوم،یه پیر زن بود (تو کره آدم هایی هستن که میان بهت میگن که قراره چه اتفاق هایی واسط بیوفته مثلا بد یا خوب)
_اوم.....باید حواست باشه.
ا.ت: بله؟منظورتون چیه آجوما؟
_فک می کنی همه چی یه شوخی سادس؟ دنیا خیلی ترسناک تر از اون چیزی یه که فک می کنی. اتفاق هایی که اخیرا یا قبلا برات افتاده می تونه دوباره برات بیوفته. الان...خیلی دیره.
ا.ت: ینی چی؟
_ینی این که....*نیشخند* تا اون جایی که باید می گفتم توضیح دادم، فقط همه چی رو شوخی نگیر. *یه دستش رو اورد جلو*
_۱۰۰ هزار وون.
ا.ت: چی؟ باشه باشه،الان میدم.
ویو ا.ت:شکه شده بودم، اون خیلی منو می ترسوند،بی خیالش شدم، وسط راه جنی و لیسا رو دیدم، با هم قدم زدیم،اونقد راه رفتیم که آخرش به جایی رسیدیم که خیلی تاریک بود.
لیسا:ام....بهتر نیست برگردیم؟
جنی:اره،بریم.
ویوی جنی: برگشتم سمت عقب،نه...بازم اون؟ همون عوضی وایساده بود، با همون ژاکت و لباس های همیشگی، ۲ نفر از کنارشون اومدن،خیلی عضله ای بودن.
_خب خب...مشتاق دیدار جنی کیم.
جنی: تو اینجا چیکار می کنی؟
_اوم،سوال خوبی بود*اینو آروم و با نیشخند گفت*
بگیرینشون *و این کلمه رو جدی گفت*
جنی:نه،صب کن...کاری به اونا نداشته باش! تو با من مشکل داری.
_مگه یادت نمی آد چی گفتم؟ کم کم...اطرافیانت ازت گرفته میشه،دوران خوشبختی تموم شد خانم کیم.
ویوی جنی: دوتا چاقو برداشت،اونا رو بهم هم می زد و صدای گوش خراش توی گوشم می پیچید، چشماش مس چشم های یه گرگ بود و لبخندش مس لبخند یه شیطان...کم کم فهمیدم این پایان زندگی منه،شاید همین سرنوشتم باشه. یاد یه چیزی افتادم، من....هر روز یه قاچو توی کیفم می زاشتم،در حالی که خشکم زده بود آروم آروم دستمو وارد کیفم کردم،اونقد آروم حرکت می کردم که متوجه ی تکون خوردن کیف نمی شدم. لبام از هم باز شد و با دندون هام گازشون می گرفتم. یعنی...باید اونو فرو می کردم توی شکمش؟نه..فایده نداره دوستاش مارو می کشن...پس..نگاهی به اطرافم کردم و چاقو رو پشت کمرم قایم کردم،
چند تا شیشه خورده ی قوطی ی الکل دیدم، به لیسا نگاه کردم و چاقو رو آروم آروم نشونش دادم،و اشاره به شیشه خورده ها کردم،سرشو به نشانهی تایید تکون داد.
_خب حالا وقتشه *لبخند*.
ویوی جنی: وقتی اومد نزدیک با چاقویی که دستم بود یکی از قاچو هاشو پرت کردم اونور.
_*خنده ی ترسناک* فک کردی می تونی حریف من بشی؟
*با دست به دوستاش اشاره کرد که دست و پای ا.ت و لیسا رو ببندن،اونا هم رفتن طناب آوردن و بستن*
جنی: شاید نتونم حریفت بشم، ولی اینو می دونم که امشب شبی یه که یک نفر اینجا به قتل می رسه.من یا...*لبخند*
_چرا نمی آی زود تر شروعش کنیم؟
جنی: از خدامه.
_ولی...قاچو رو بزار زمین.
ادامه ی پارت تو کامنت ها
part:9
ویوی ا.ت: وسطای پیاده رویم بودم،یهو یکی اومد جلوم،یه پیر زن بود (تو کره آدم هایی هستن که میان بهت میگن که قراره چه اتفاق هایی واسط بیوفته مثلا بد یا خوب)
_اوم.....باید حواست باشه.
ا.ت: بله؟منظورتون چیه آجوما؟
_فک می کنی همه چی یه شوخی سادس؟ دنیا خیلی ترسناک تر از اون چیزی یه که فک می کنی. اتفاق هایی که اخیرا یا قبلا برات افتاده می تونه دوباره برات بیوفته. الان...خیلی دیره.
ا.ت: ینی چی؟
_ینی این که....*نیشخند* تا اون جایی که باید می گفتم توضیح دادم، فقط همه چی رو شوخی نگیر. *یه دستش رو اورد جلو*
_۱۰۰ هزار وون.
ا.ت: چی؟ باشه باشه،الان میدم.
ویو ا.ت:شکه شده بودم، اون خیلی منو می ترسوند،بی خیالش شدم، وسط راه جنی و لیسا رو دیدم، با هم قدم زدیم،اونقد راه رفتیم که آخرش به جایی رسیدیم که خیلی تاریک بود.
لیسا:ام....بهتر نیست برگردیم؟
جنی:اره،بریم.
ویوی جنی: برگشتم سمت عقب،نه...بازم اون؟ همون عوضی وایساده بود، با همون ژاکت و لباس های همیشگی، ۲ نفر از کنارشون اومدن،خیلی عضله ای بودن.
_خب خب...مشتاق دیدار جنی کیم.
جنی: تو اینجا چیکار می کنی؟
_اوم،سوال خوبی بود*اینو آروم و با نیشخند گفت*
بگیرینشون *و این کلمه رو جدی گفت*
جنی:نه،صب کن...کاری به اونا نداشته باش! تو با من مشکل داری.
_مگه یادت نمی آد چی گفتم؟ کم کم...اطرافیانت ازت گرفته میشه،دوران خوشبختی تموم شد خانم کیم.
ویوی جنی: دوتا چاقو برداشت،اونا رو بهم هم می زد و صدای گوش خراش توی گوشم می پیچید، چشماش مس چشم های یه گرگ بود و لبخندش مس لبخند یه شیطان...کم کم فهمیدم این پایان زندگی منه،شاید همین سرنوشتم باشه. یاد یه چیزی افتادم، من....هر روز یه قاچو توی کیفم می زاشتم،در حالی که خشکم زده بود آروم آروم دستمو وارد کیفم کردم،اونقد آروم حرکت می کردم که متوجه ی تکون خوردن کیف نمی شدم. لبام از هم باز شد و با دندون هام گازشون می گرفتم. یعنی...باید اونو فرو می کردم توی شکمش؟نه..فایده نداره دوستاش مارو می کشن...پس..نگاهی به اطرافم کردم و چاقو رو پشت کمرم قایم کردم،
چند تا شیشه خورده ی قوطی ی الکل دیدم، به لیسا نگاه کردم و چاقو رو آروم آروم نشونش دادم،و اشاره به شیشه خورده ها کردم،سرشو به نشانهی تایید تکون داد.
_خب حالا وقتشه *لبخند*.
ویوی جنی: وقتی اومد نزدیک با چاقویی که دستم بود یکی از قاچو هاشو پرت کردم اونور.
_*خنده ی ترسناک* فک کردی می تونی حریف من بشی؟
*با دست به دوستاش اشاره کرد که دست و پای ا.ت و لیسا رو ببندن،اونا هم رفتن طناب آوردن و بستن*
جنی: شاید نتونم حریفت بشم، ولی اینو می دونم که امشب شبی یه که یک نفر اینجا به قتل می رسه.من یا...*لبخند*
_چرا نمی آی زود تر شروعش کنیم؟
جنی: از خدامه.
_ولی...قاچو رو بزار زمین.
ادامه ی پارت تو کامنت ها
۱.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.