فیک: real or illusion part11
فیک: real or illusion___part11
=بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از در گذشت به سرعت به اتاق انیش رفت و با دیدنش روی تخت که مچ دست چپش خون میرفت و به سمتش رفت و با دیدن خودکار توی دست دیگه اش که خونی بود...
و سریع از دستش گرفت به اون طرف اتاق پرتش کرد با داد لب زد...
فلیکس: همه...بیرون...
سوجین:...اما...دک-
فلیکس: گفتم بیرون...
بدون حرف دیگه ای با دوتا پرستار دیگه بیرون رفتن و در و بستن
انیش:..من..میخ-
=بدون اینکه بزاره دختر حرفشو کامل کنه...با داد لب زد
فلیکس:...دوباره میخواستی خودکشی کنی...
=بغض سنگبنش داشت میترکید
انیش:..اما..من فق-
فلیکس:...چرا اینطوری کردی به خودت...تو مشکلت...چیه...*داد*
اگه میخوای بمیری بگو...ببینم...
=دختر که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه...اشکاش سراریز شد و یکی پشت یکی,میمود
مرد که با دیدش قلبش به لرزه افتاد زود دیتاشو دورش حلقه کرد و فشردش...
فلیکس:ششش...معذرت میخوام...من فقط...نمیخوام به خودت اسیب بزنی...ششش...معذرت میخوام...
انیش:....هق...من...هق..هق...فقط خودکار نمی نوشت میخواستم ب کار بیندازم...هق هق
فلیکس:...لازم نبود اینطوری کنی به دستت به خودم میگفتی یکی دیگه میاوردم...برات...
انیش:..من...من...هق....نمیدونستم...هق
فلیکس:...باشه...اروم باش...ببخشید
دختر که دیگه داشت اروم میشد... یکم باهاش حرف زد تا اروم بشه و بعد...به سمت...اتاقش رفت که...سوجین...
سوجین: دکتر لی...یه خانمی اومدن...تو اتاقتونن...
فلیکس:...باشه...
به سمت اتاقش رفت و در و باز,کرد با یه خانم که پشتش بهش بود در و بست به سمت میزش رفت و نشست یه خانن که یه بافت کمی بلند مشکی و چسب تنش بود پاهاش لخت بود و یه بوت بلند پاشنه بلند بالای زانوهاش پاش بود...به کت بلند مشکی تا پایین و موهای دراز بلوند
فلیکس:...برفمایین دکتر لی هستم...
...: سلام...ام منم پارک رزان هستم....از,دیدنتون خوشحالم...
فلیکس:...اون همچینن...برای چی اینجایین...
رزی: شنیدم...که کیم انیش اینجا هستن...
فلیکس: بله...به چه نسبتی...
رزی: اوه....من دختر خاله شم....
=واقعا....دختر خاله...ولی اون کسی رو نداشت...
فلیکس:...تا جایی بدونم کسی نداشت و شما تا الان کجا بودید
رزی: متوجه ی حرفتون میشم...اون خیلی تازه به دنیا اومده بود همینطور منم ۸ سالم بودکه با پدر و مادرم به پاریس مهاجرت کردیم...
الان خیلی دنبالش گشتم باور نمیکردم توی اسایشگاه باشه...
فلیکس: اها....و بله...دیگه اینطوری پیش رفت...
رزی: میخوام...ببینمش...
فلیکس:...حتما...شما منتظر باشید من میرم میارمش...
رزی: اوه...خیلی ممنونم....
ادامه اش اسلاید دوم ببخشید اینطوری شد
=بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از در گذشت به سرعت به اتاق انیش رفت و با دیدنش روی تخت که مچ دست چپش خون میرفت و به سمتش رفت و با دیدن خودکار توی دست دیگه اش که خونی بود...
و سریع از دستش گرفت به اون طرف اتاق پرتش کرد با داد لب زد...
فلیکس: همه...بیرون...
سوجین:...اما...دک-
فلیکس: گفتم بیرون...
بدون حرف دیگه ای با دوتا پرستار دیگه بیرون رفتن و در و بستن
انیش:..من..میخ-
=بدون اینکه بزاره دختر حرفشو کامل کنه...با داد لب زد
فلیکس:...دوباره میخواستی خودکشی کنی...
=بغض سنگبنش داشت میترکید
انیش:..اما..من فق-
فلیکس:...چرا اینطوری کردی به خودت...تو مشکلت...چیه...*داد*
اگه میخوای بمیری بگو...ببینم...
=دختر که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه...اشکاش سراریز شد و یکی پشت یکی,میمود
مرد که با دیدش قلبش به لرزه افتاد زود دیتاشو دورش حلقه کرد و فشردش...
فلیکس:ششش...معذرت میخوام...من فقط...نمیخوام به خودت اسیب بزنی...ششش...معذرت میخوام...
انیش:....هق...من...هق..هق...فقط خودکار نمی نوشت میخواستم ب کار بیندازم...هق هق
فلیکس:...لازم نبود اینطوری کنی به دستت به خودم میگفتی یکی دیگه میاوردم...برات...
انیش:..من...من...هق....نمیدونستم...هق
فلیکس:...باشه...اروم باش...ببخشید
دختر که دیگه داشت اروم میشد... یکم باهاش حرف زد تا اروم بشه و بعد...به سمت...اتاقش رفت که...سوجین...
سوجین: دکتر لی...یه خانمی اومدن...تو اتاقتونن...
فلیکس:...باشه...
به سمت اتاقش رفت و در و باز,کرد با یه خانم که پشتش بهش بود در و بست به سمت میزش رفت و نشست یه خانن که یه بافت کمی بلند مشکی و چسب تنش بود پاهاش لخت بود و یه بوت بلند پاشنه بلند بالای زانوهاش پاش بود...به کت بلند مشکی تا پایین و موهای دراز بلوند
فلیکس:...برفمایین دکتر لی هستم...
...: سلام...ام منم پارک رزان هستم....از,دیدنتون خوشحالم...
فلیکس:...اون همچینن...برای چی اینجایین...
رزی: شنیدم...که کیم انیش اینجا هستن...
فلیکس: بله...به چه نسبتی...
رزی: اوه....من دختر خاله شم....
=واقعا....دختر خاله...ولی اون کسی رو نداشت...
فلیکس:...تا جایی بدونم کسی نداشت و شما تا الان کجا بودید
رزی: متوجه ی حرفتون میشم...اون خیلی تازه به دنیا اومده بود همینطور منم ۸ سالم بودکه با پدر و مادرم به پاریس مهاجرت کردیم...
الان خیلی دنبالش گشتم باور نمیکردم توی اسایشگاه باشه...
فلیکس: اها....و بله...دیگه اینطوری پیش رفت...
رزی: میخوام...ببینمش...
فلیکس:...حتما...شما منتظر باشید من میرم میارمش...
رزی: اوه...خیلی ممنونم....
ادامه اش اسلاید دوم ببخشید اینطوری شد
۸۰۹
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.