رمان ماه من🌙🙂
part 54
عسل:
کنارهم نشسته بودیم بدون هیچ حرفی...
سکوت و شکستم...
من:ممد؟
ممد:جان
من:تو کیو دوست داری حالا؟ البته اگه فضولی نباشه ها!!!
ممد:یکی که خودشم نمیدونه...به نظرت بگم بش...؟:)
بغض گلوم و قورت دادم و گفتم:اره بهش بگو حتی اگه دوست نداشته باشه :)))
ممد:تو گفتی؟
من:به کی؟
ممد:به اونی که دوسش داری؟
من:نه آخه میدونی بعضی کارا خیلی جرئت میخواد من جرئتش رو نداشتم بگم ولی تو بش بگو چون یهو به خودت میای میبینی دیر شده:)
ممد:عسل!!!
من:جان؟
ممد:دوست دارم...
با تعجب نگاش کردم...
ممد:گفتم بهش! :)
اشکام بالاخره ریخت از روی ذوق نه غم...
من:وای باورم نمیشه🥺
ممد:گریه میکنی چرااا😥
من:میدونی چیه منم دوست دارم ولی نتونستم بت بگم😭
بغلم کرد و خندید
ممد:وای یعنی تمام مدت تو هم دوسم داشتی؟
من:هوممم 🙂
بازم خندید...
از اون خنده های عمیقش که چال لوپش مشخص میشه و دل آدمو میبره...
میتونستم برا این لبخندش بمیرم...
از بغلش اومد بیرون سرم و برگردوندم که با دیدن پانیذ رنگم پرید..
ممد رد نگاهمو دنبال کرد و رسید به پانیذی که اشکاش می ریخت رو صورتش و با حسرت نگامون میکرد...
یه لحظه از خودم متنفر شدم...
اون بهترین دوستم بود...
شاید باید بکشم کنار...
ولی پس عشق من و ممد چی؟
من:پانیذ ما...!!!
پانیذ:هیششش...هیچی نگو اصلا توضیح نده خب...خوشحالم رسیدین به هم..خوش باشین فکر منم نکنین من خودم مثل همیشه زخمامو میبندم خوب میشم...
دوید و رفت...
ولی من نمیدونم یهو چه حسی اومد سراغم..
نه غم بود نه خوشحالی...
خنثی بودم...
اره من نمیدونم باید الان خوشحال باشم یا ناراحت...!
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیدین پانیذو بدبخ کردم؟ 🙂🥺
عسل:
کنارهم نشسته بودیم بدون هیچ حرفی...
سکوت و شکستم...
من:ممد؟
ممد:جان
من:تو کیو دوست داری حالا؟ البته اگه فضولی نباشه ها!!!
ممد:یکی که خودشم نمیدونه...به نظرت بگم بش...؟:)
بغض گلوم و قورت دادم و گفتم:اره بهش بگو حتی اگه دوست نداشته باشه :)))
ممد:تو گفتی؟
من:به کی؟
ممد:به اونی که دوسش داری؟
من:نه آخه میدونی بعضی کارا خیلی جرئت میخواد من جرئتش رو نداشتم بگم ولی تو بش بگو چون یهو به خودت میای میبینی دیر شده:)
ممد:عسل!!!
من:جان؟
ممد:دوست دارم...
با تعجب نگاش کردم...
ممد:گفتم بهش! :)
اشکام بالاخره ریخت از روی ذوق نه غم...
من:وای باورم نمیشه🥺
ممد:گریه میکنی چرااا😥
من:میدونی چیه منم دوست دارم ولی نتونستم بت بگم😭
بغلم کرد و خندید
ممد:وای یعنی تمام مدت تو هم دوسم داشتی؟
من:هوممم 🙂
بازم خندید...
از اون خنده های عمیقش که چال لوپش مشخص میشه و دل آدمو میبره...
میتونستم برا این لبخندش بمیرم...
از بغلش اومد بیرون سرم و برگردوندم که با دیدن پانیذ رنگم پرید..
ممد رد نگاهمو دنبال کرد و رسید به پانیذی که اشکاش می ریخت رو صورتش و با حسرت نگامون میکرد...
یه لحظه از خودم متنفر شدم...
اون بهترین دوستم بود...
شاید باید بکشم کنار...
ولی پس عشق من و ممد چی؟
من:پانیذ ما...!!!
پانیذ:هیششش...هیچی نگو اصلا توضیح نده خب...خوشحالم رسیدین به هم..خوش باشین فکر منم نکنین من خودم مثل همیشه زخمامو میبندم خوب میشم...
دوید و رفت...
ولی من نمیدونم یهو چه حسی اومد سراغم..
نه غم بود نه خوشحالی...
خنثی بودم...
اره من نمیدونم باید الان خوشحال باشم یا ناراحت...!
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیدین پانیذو بدبخ کردم؟ 🙂🥺
۳۷.۷k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.